کد خبر: ۲۲۴۲
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۶
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
گزارش میدانی «همدلی» از کودکان و نوجوانانی که سهم‌شان از زندگی زباله‌گردی و هم‌نشینی با پسماندهای شهری است
سهم عمده کودکان و نوجوانانی که برای تفکیک زباله کار می‌کنند مربوط می‌شود به اتباع افغانستان.آنهایی که از جنگ و بیکاری فرار کرده‌اند و به دامان زباله‌ها پناه آورده‌اند

سهم عمده کودکان و نوجوانانی که برای تفکیک زباله کار می‌کنند مربوط می‌شود به اتباع افغانستان.
آنهایی که از جنگ و بیکاری فرار کرده‌اند و به دامان زباله‌ها پناه آورده‌اند
همدلی| مظاهر گودرزی: قدم‌هایشان راه خانه به مدرسه و برعکس را تجربه ندارد، دستانشان به رقص درآوردن قلم برای نوشتن را تجربه نکرده و افکارشان با پرواز کردن و آرزو داشتن بیگانه است. آنها بر خلاف هم‌سن و سال‌های خودشان به دنبال تفریح یا نصب بازی روی گوشی‌های هوشمند خود نیستند، آنها گزینه‌های چندانی از میان درس، تفریح و استراحت ندارند، آنها فقط کار می‌دانند و کار و دیگر هیچ.
جست‌وجوگران قهاری هستند اما افسوس که قسمت‌شان از یک جست‌وجوی بی‌پایان، یافتن زباله شده است. کوچولوهای تلاش‌گری هستند که تمام کودکی خود را برای خانواده گذاشته‌اند؛ برای پدر و مادرشان، برای خواهر و برادرشان و خود در این بین نه تنها سهمی از آموزش و تحصیل ندارند، بلکه هیچ آرزویی هم ندارند. آنها هیچ ایده‌ای نسبت به آینده ندارند و فقط می‌دانند امروز است که باید ساعت‌های زیادی کار کنند تا پول دربیاورند، می‌دانند حیات و نفَسِ زندگی خانواده‌هایشان وابسته به قدم‌هایشان است، هرچقدر بیشتر در خیابان‌های شهر قدم بردارند، پول بیشتری دارند. دستان کوچک‌شان هرچه بیشتر درون زباله‌ها را جست‌وجوگری کند درآمد بیشتری دارند و این گویی سرنوشت محتوم آنها است. چهره‌ «ظاهر» هنوز به یادم هست، از همان نگاه‌هایی که مدت‌ها برای آدم باقی می‌ماند وقتی که می‌گفت: «آرزویی را که برآورده نمی‌شود، دوست ندارم.»
ماجرا از یک فیلم شروع شد. فیلمی که به شکل گسترده در فضای مجازی چرخید و موجی از افسوس در میان همه‌ ما ایجاد کرد. فردی که یک کودک کار را به داخل سطل زباله ‌انداخت تا اسباب شادی چند لحظه‌ای خود را فراهم کند. کودکی که تمام فکر و ذهنش جمع‌آوری هرچه بیشتر زباله‌های قابل بازیافت است، همان زباله‌هایی که ما بی‌توجه از آنها عبور می‌کنیم برای او حکم «طلای کثیف» را دارد.
در میان هیاهوی زندگی شهری و در لابه‌لای همه‌ گرفتاری‌های آن، افسوس که باید چنین اتفاقی رخ بدهد که این گروه از کودکان دیده بشوند. کودکانی که می-شود هر روز آنها را در حالی که قامت کوتاه اما استوار خود را درون سطل‌های زباله‌ها خم کرده‌اند دید. حدود چهار هزار و هفتصد کودک زباله‌گرد در تهران که بخش عمده‌ای از آنها تنها نان‌آور خانواده هستند سبب‌ساز آن شد که میانشان قدم بزنم و از نزدیک با کاری که انجام می‌دهند روبه‌رو شوم.
دویست میلیون مهریه باید بدهم
هوای بارانی شهر که در عین بی‌تدبیری مسئولان شهری داشت نفس تازه‌ای به تهران می‌بخشید، من را قانع می‌کرد که در روزهای بارانی این کودکان را نمی‌توان دید، پرسه‌ای چند ساعته در حوالی ستارخان چیزی نمانده بود حدسم را به یقین تبدیل بکند که ناگهان یک وانت مربوط به تفکیک زباله را دیدم. «میلا» یک تبعه 24 ساله افغانستانی بود که می‌گفت از سال 88 در ایران زندگی می‌کند. مدتی در اصفهان بوده است و حالا برای کار به تهران آمده است.
میلاد ادامه داد: «پدر و مادرم و عروسم در افغانستان هستند، اینجا کار می‌کنم که پول مهریه عروسم را جور بکنم، در افغانستان رسم آن است که اول باید مهریه را بدهی و بعد عروست را با خود ببری، به پول شما 200 میلیون باید پرداخت بکنم که تا الآن بخش زیادی از آن را پرداخت کرده‌ام.»
وقتی از او جویای کودکانی شدم که کار تفکیک زباله را انجام می‌دهند، گفت: «آنها معمولا ساعت دو بعدازظهر به بعد شروع به کار می‌کنند، صبح‌ها و در معابر اصلی هم نیستند. شهرداری اجازه نمی‌دهد آنها با گونی به معابر اصلی بیایند، برای همین باید در کوچه و پس‌کوچه دنبال آنها بگردی، یواش یواش است که به سراغ کار بیایند.»
او توضیح می‌دهد:«ما برای پیمانکار کار می‌کنیم و این بچه‌ها برای ما کار می-کنند، بعضی از این ماشین‌های تفکیک زباله هر کدام دو، سه، یا چهار نفر را دارند که برایش زباله‌های خشک جمع‌آوری می‌کنند. پیمانکار به ما پول می‌دهد و ما به بچه‌ها پول می‌دهیم. البته من هیچ کدام از آنها را با خودم ندارم، برای اینکه مسئولیت دارد، اما خیلی‌ها برای درآمد بیشتر این کار را انجام می‌دهند.»
افغانستان جنگ جهانی است، کجا درس بخوانم
میلاد درست می‌گفت ظهر به بعد کم‌کم بچه‌هایی که یا چرخ دستی داشتند یا اینکه گونی به پشت‌انداخته بودند در معابر پیدا شدند. حوالی خیابان سازمان آب «طیب» را دیدم. کودکی ریز‌اندام با سری تراشیده و صورتی گرد، پوستی به شدت سبزه، زیر باران یک بارانی سرمه‌ای رنگ به تن داشت و یک کفش صندل بدون جوراب. در حالی که ماسک و دستکش نداشت، مشغول جمع‌آوری زباله‌ها بود. می‌گفت پانزده سال دارد و حدود یک سالی می‌شود که به ایران آمده است. از همان یک سال پیش هم همین کار را انجام می‌دهد؛ تفکیک زباله‌‌ خشک. درس هم نخوانده است، به قول خودش «افغانستان جنگ جهانی است، کجا درس بخوانم.»
او ‌می‌گفت:«خانواده‌ام در افغانستان هستند، من به همراه برادرم به ایران آمده‌ایم تا پول دربیاوریم و برای آنها بفرستیم.» وقتی از او در خصوص اینکه آرزو یا رویایی دارد پرسیدم، جواب داد:«نه ندارم. فقط می‌خواهم کار بکنم و پول بفرستم برای خانواده‌ام. روزی ده الی یازده ساعت کار می‌کنم. اینها را از من کیلویی 450 تومان می‌خرند و در روز حدود پنجاه تا شصت هزار تومن پول می‌گیرم و جمع می‌کنم برای افغانستان.»
«یارمحمد» که سمت دیگر خیابان بود، چندان مایل به صحبت کردن نبود، نمی-دانم شاید می‌ترسید که می‌خواهم اذیتش بکنم. شانزده سال دارد و حدود یک‌ماهی هست که به ایران آمده است. از خواندن و نوشتن چیزی نمی‌داند. وقتی با پرسش من در خصوص آرزوی زندگی‌اش مواجه شد ،گفت:«تو برو سر کار خودت و بگذار من هم کار خودم را انجام بدهم.»، یارمحمد نمی‌دانست که من هم سر کارم هستم.
آرزویی که محقق نشه، آرمانه، بهش نمی‌رسی
اطراف بازار سنتی ستارخان او را دیدم، خودش را « اول‌خان» معرفی کرد. می‌گفت چون بچه‌ اول بوده است، اسمش را «اول‌خان» گذاشته‌اند. خانواده‌اش افغانستان هستند و به همراه عمویش به ایران آمده است. فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کرد، اما از صحبت کردن نگران بود. سن خود را پنهان می‌کرد، اما در حالتی که انگار تازه یادش آمده باشد، گفت:«پانزده سال تمام دارم».
از او پرسیدم از شرایطی که داری راضی هستی، گفت:«آره راضی هستم. برای خانواده‌ام پول درمی‌آورم. تا ساعت یک نصفه شب کار می‌کنم، تقریبا حدود یازده ساعت، روزی شصت هزار تومن هم درآمد دارم، چرا راضی نباشم.» مانند نفرات قبلی او را با این پرسش مواجه کردم: آیا آرزویی، رویایی داری؟ گفت نه.«آرزویی که محقق نشه آرمانه، بهش نمی‌رسی. من از شرایطم راضی هستم.»
«وکیل احمد» چهارده ساله است. خودش می‌گوید از یازده سالگی در ایران است و همین کار را انجام می‌دهد. او هم مانند دوستش هیچ آرزویی ندارد، جز وجود همین کار و پولی که از بابتش برای خانواده‌اش می‌فرستند.
«الله ورد» می‌گوید:«همین‌که یه چیز به ما برسه که بشینیم کنار خانواده راضی هستیم، هیچی بیشتر نمی‌خوایم. همین خوب است. آرزوی من همینه، مثل شما نیستیم که هرچی بیشتر بهتر.»
در میان همه‌ آنها چهره‌ «ظاهر» همیشه برایم باقی می‌ماند. «ظاهر» چهارده ساله است، از هرات آمده است و تنها کسی بود که گفت از شرایطم راضی نیستم. «آرزوی زندگی خوب دارم، اما نمی‌شود. دوست دارم کنار خانواده‌ام زندگی بکنم، اما نمی‌شود. کسی که پول نداشته باشد آرزو هم ندارد.»
سرنوشت محتوم
سهم عمده‌ کودکان و نوجوانانی که برای تفکیک زباله کار می‌کنند مربوط می-شود به اتباع افغانستان. آنهایی که از جنگ و بیکاری فرار کرده‌اند، اکثر این بچه‌ها در محدوده سنی دوازده تا شانزده سال هستند، درحالی که طبق قانون کار ایران به‌کارگیری افراد زیر پانزده سال ممنوع است. فصل مشترک حرف‌های آنها این است که هیچ آرزویی جز داشتن همین منبع درآمد ندارند؛ آینده برای آنها معنایی ندارد. در طول روز حدود یازده ساعت میان زباله‌ها هستند، زیر باران، در سرما یا گرمای شدید، و زیر نگاه‌های ترحم‌آمیز، دستان کوچک خود را به مهمانی زباله‌ها می‌فرستند، انواع بیماری‌ها آنها را تهدید می‌کند و این گویی یک سرنوشت محتوم برای آنها است.
نام:
ایمیل:
* نظر: