يک شوخي بيمزه اما رايج ـ ميان آنهايي که به «اهل قلم» معروفاند ـ وجود دارد که «آنهايي که ميخواهند شاعر بشوند اما نميتوانند، نقاد و نويسنده ميشوند؛ آنهايي که نويسنده نميتوانند بشوند نيز مترجم ميشوند!» دکتر محمدعلي اسلاميندوشن تقريبا يک مثال نقضکننده معاصر ايراني براي کساني است که اين حرف را پذيرفتهاند.
يک شوخي بيمزه اما رايج ـ
ميان آنهايي که به «اهل قلم» معروفاند ـ وجود دارد که «آنهايي که
ميخواهند شاعر بشوند اما نميتوانند، نقاد و نويسنده ميشوند؛ آنهايي که
نويسنده نميتوانند بشوند نيز مترجم ميشوند!» دکتر محمدعلي اسلاميندوشن
تقريبا يک مثال نقضکننده معاصر ايراني براي کساني است که اين حرف را
پذيرفتهاند. اگر معروفترين و مهمترين اطلاعات درباره زندگي او را،
«روزها» در نظر بگيريم، نمونه موجهاي خواهد بود که خودش به شاعري،
ترجمه، مقالهنويسي، نمايشنامهنويسي و نقادي اعتراف ميکند، ولي اينها
رابطه عليت پشت سر هم ندارند. ندوشن از کساني است که ويراستاران، سبک
نگارشش را در کارگاههاي آموزش براي نوآموزان مثال ميزنند؛ «ابر زمانه و
ابر زلف» ـ که نمايشنامه است ـ را مثال شايد نزنند (البته براي شأن
اينکتاب، همين بس که دکتر محمد مصدق آن را خوانده و پسنديده) يا «ماجراي
پايانناپذير حافظ» ـ که کتابي علمي و تحقيقي است ـ يا «پنجرههاي بسته» ـ
که داستانهاي کوتاه است و صادق هدايت از آن خوشش آمده ـ ولي حتما
مقالههاي «ايران را از ياد نبريم» يا ترجمههاي شيوايش از بودلر يا ونگوک
را خواهند نام برد. قلمش به قدري همهخوان است که کتابهاي درسي چندين و
چند از نوشتههايش را جا دادهاند ـ با اينکه تفکراتش با مذاق شوراي مؤلفان
نسازد ـ و تيراژ کتابها و چاپهايش نيز گواه ديگري خواهد بود. در
حوزههاي نقد ادبي و تاريخنگاري و ترجمه، در کنار نامهايي چون زرينکوب و
شفيعيکدکني و محمد قاضي و نجف دريابندري و شاملو، ممکن نيست نامي از او
نيايد. مثال بسيار خوبي نيز براي فرهنگنويسان معاصر خواهد بود که
«نويسنده» صرفا رماننويس و داستانکوتاهنويس نيست و کسيکه مقالههاي
فرهنگي ـ اجتماعي مينويسد نيز «نويسنده» است و مردم نيز به او فقط «استاد
دانشگاه» اطلاق نميکنند و ميگويند: «نويسنده مشهور» خودش هم رسالتش را
همين ميدانست و ميداند: «آن جان جهان مرا قلم بود، قلم!»
«م.
ديدهور» بهجز چاپکردن شعرهايش در مجلههاي دهه بيست (مثل سخن) و آوردن
چندتايش در کتاب همهخوان و پرطرفدار «روزها»، سه مجموعه چاپکرده دارد
که معمولا دنبالکنندگان حرفهاي ادبيات باخبر هستند. خانم خانهداري که
«روزها» را خوانده و پي «شعرهاي اسلاميندوشن» در گوگل ميگردد، جز شعر «تو
را ميبينم همچون خرمن صبح/ به بالا ميروي آرامآرام» که براي مرتضي
کيوان سروده شده، و در ويکيپديا هست، و چند شعر پراکنده در سايتها، چيزي
نصيبش نميشود. دانشجوي ترم اول ادبيات فارسي نيز جز چند اشاره کوتاه در
مقالاتي از نورمگز پيدا نميکند. حتي مرحوم جمالزاده در دهه هفتاد نيز،
جوياي دفتر شعر او بوده است! خودش مفصلا توضيح داده است که چرا شاعري را
ترک کرده و چاپ هفتاد رباعي در دهه هشتاد را «بهار در پاييز» نام نهاد و
مقدمه دلانگيزي نوشت که «باز هم شاعر نيستم!»
«... يکي از همه
معروفتر شد و هنوز هم بر سر زبان بعضي از شعردوستان است، درحالي که خودم
آن را چندان دوست نداشتم...» و منظورش اينشعر است:
«شب آخر دواندوان رفتم/ تا ببينم به آخرينبارش
نرمنرمک زدم بهدر انگشت/ کردم از خواب ژرف بيدارش
[...]
اندر آغوش ماهتاب خزان/ از دم باد سرد ميلرزيد
لحظهاي چند خيره ماند و خموش/ نگهِ خويش بر نگاهم بست
آه ديدم که آن نگه ميگفت:/ رشته وصل ما گسست گسست...»
از بين دوازده چهارپاره «گناه» در سال 1329 و سيزده شعر نو «چشمه» در
سال 1335 و نيز هفتادوهفت رباعي «بهار در پاييز»، شايد قويترين شعر همان
باشد. حداقل شايد منتقدان حرفهاي با سنجش موازين و اساليب و نيز خوانندگان
عادي بر سر اين شعر، توافق حداکثري داشته باشند. در نقد شعر، اين موضوع
مطرح است که يکي از راههاي سنجش شعر ناب، ماندگاري آن در اذهان شعردوستان
است. به احتمال قوي، اگر سعي خود اسلاميندوشن بر «شاعرنبودنش» و
نايابنشدن شعرهايش نميبود، همان مجموعه «گناه» و چند قطعه از «چشمه» و
چند رباعي از «بهار در پاييز» ميتوانست بيشتر جاي در افواه و اذهان خوش
کند. شم زباني و سرشت شاعري «م. ديدهور» ضعيف نيست. چهبسا اگر ميکوشيد
تا انديشههايي که در «هشدار روزگار» تصنيف ساخته، با بيان شاعرانه عروضي و
مقفا بيان کند، الان شاهد گزيدههاي جيبي نشر مرواريد از اسلاميندوشن در
کنار سايه و خانلري و امينپور و ديگران ميبوديم. «اگر» در تاريخ جايي
ندارد. مهمتر از تاريخ، «اگر» در تاريخ ادبيات اصلا جايي ندارد؛ ولي در
همين سيل اخير فروردينماه، در تلگرام، رباعي او «آبي است که تشنگي فرو
ننشاند/ ابري است که باران سياه باراند/ سيلي است که رَه بهسوي ويرانه
بَرَد/ داننده نداند به چه نامش خوانَد» دستبهدست ميچرخيد و اقبال عمومي
داشت؛ چنانچه «از زلزله و عشق خبر کس ندهد» شفيعيکدکني نيز زبان حال مردم
بود. شعر جز اين چيست؟ مردم ميتوانند با اين واژگان و نحو، ارتباط عاطفي
برقرار کنند ـ حتي يک بيت ـ که مجري اخبار يا سخنران انگيزشي و...
نميتوانند. مگر نه آن است که از استاد بديعالزمان فروزانفر ـ که
مطرحترين استاد زبان و ادبيات فارسي در عصر خود و پس از خود بود و هست ـ
فقط يک شعر «پيام به مصدق» ماندگار شده است؟ «تاريخ بيهقي» چندين قرن در
کنج کتابخانهها خاک ميخورد و کسي نميخواند. از زمانيکه نسخهبرداري و
منتشر شد، اقبال عمومي در خواص و عوام يافت و حتي عبارت «اين بوسهل مردي
امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود، اما شرارت و زعارتي در طبع وي مؤکد
شد...» در زبانها و روزنامهها ميچرخد. شفيعيکدکني ميگويد: «در پرونده
قطور شعر معاصر، برگ کوچکي سهم من است.» و سه مجموعه شعر اسلاميندوشن
نيز بيشک گوشهاي از آن پرونده را خواهد گرفت.
دکتر اسلاميندوشن
اندازه اثبات «شاعرانگي» خود، شعر دارد و نثرنويس اگر شد، «ناظم» بدي
نبود. ترجمههايش از فرانسوي و انگليسي و سفرنامههاي بيمانندش و آثار نقد
ادبي او، در کنار مقالات اجتماعي و شعر، همگي از نوعي متفاوتي ساختار فکري
را دارايند که بيان هنري نيز آميزهاش شده و اينکيميا، نام
«اسلاميندوشن» را به «اسم خاص و عَلَم» تبديل کرده است. خدا چه ميداند!
«اگر» در اينسالها طبعش را رها نکرده باشد و در خفا شعر سروده باشد و
منتشر نکرده باشد، آن شعرها اثباتي بر حرفهايي که زديم باشد.
دکتر
محمدعلي اسلامي ندوشن ـ براساس گفته خود او در کتاب «زندگي و عشق و ديگر
هيچ»، که سوم مهر، نودوچهارساله شدند- سفرنامههاي چاپنکرده دارند و شايد
لابهلايش، شعرهايش هم باشد. اين آرزو دست از سرم برنميدارد که شايد جلد
پنجم «روزها» هم نوشته شده باشد و امان از اين «شايد» و «اگر»هاي قيمتي و
خواستني!