نسخه چاپی
سیما فراهانی؛ شهروند آنلاین- روزگارشان سیاه شده ،درست مثل رختولباسهایشان؛ از در و دیوار خانههایشان غموماتم میبارد. بنرهای مشکی، در و دیوار خانههای قدیمی و زهوار دررفتهشان را پر کرده است. در هر خانه، صدای شیون همراه با نوحهسرایی سنتی به زبان و لهجه شیرینشان، داغوسوگ این عزا را بیشتر میکند. به محض ورود مهمانها روضه عزا سر میدهند، به سروصورت و سینهشان میکوبند. اشک میریزند و سوگواری میکنند، اما با وجود داغ بزرگی که دارند، رسم کهنهشان یعنی مهماننوازی را فراموش نکردهاند. با دل پردرد، لباسهایسیاه، چشمانسرخ و شوکزده و نگاههای خیره و پر از ماتم، بازهم پذیرای آنهایی هستند که از گوشهوکنار این خاک آمدهاند تا شاید تسلی دل داغدیده آنها باشند. از خانههایشان صدای عزاوشیون بلند میشود. هرکدام جوانی را از دست دادهاند. زنان و مادرانی که بعد از 10 روز، دلتنگی امانشان نداده است. آنها قلبهایشان را در ویرانه متروپل جا گذاشتهاند. از کسی گلهایوشکایتی هم ندارند. فقط میخواهند آرام شوند، اما هیچچیز تسلی دل ویرانشده آنها نیست.
شوک مادر تنهازن و بچه همگی اشک میریزند. جز گریه، کاری از دستشان برنمیآید، اما همسر مسلم شیرین کلام، هنوز حتی اشک هم نریخته است. زن 28 سالهای که در غم از دست دادن شوهرش دچار شوک شده است. دختر 9 سالهاش را در آغوش میگیرد. سرش را پایین میاندازد، ولی قطرهای اشک نمیریزد. چشمان دخترکش خیس از اشک شده، ولی مادر هنوز شوکه است. حالا او مانده و زندگی سختی که بعد از مسلم خواهد داشت. خانهشان یک آپارتمان قدیمی کوچک در محله بهارستان آبادان است. مردم برای تسلیت کنارش میروند، او را آغوش میگیرند و با صدای بلند اشک میریزند. ولی اشکهای عاطفه سرازیر نمیشود.
مسلم پشتوپناهم بود
عاطفه وقتی حرف هم میزند، سرش را بلند نمیکند، با صدایی آرام از شوهرش میگوید: «مسلم حدودا 9 سال بود که با هلدینگ عبدالباقی کار میکرد. دخترم هشت ماهه بود که مسلم مشغول به کار شد. کارگر روزمزد بود. روزی 120 هزارتومان پول میگرفت. ولی اگر مریض میشد یا تعطیلی بود یا مثلا در ایام نوروز، حقوقی دریافت نمیکرد. بیمه هم نبود. از کارش زیاد راضی نبود، اما خب چارهای هم نداشت. اگر کار نمیکرد گرسنه میماندیم. حالا او رفته؛ شوهرم دیگر نیست و ماندهام که بعد از او چطور باید روزگار بگذرانم. ما حدودا 11 سال پیش با هم ازدواج کردیم. زندگی خوبی داشتیم. هر سختی بود در کنار هم از پس آن سختی برمیآمدیم. ولی حالا من تنها شدهام. دخترم مرتب بیتابی میکند و سراغ پدرش را میگیرد. نمیدانم باید چطور زندگی کنیم. مسلم پشتوپناه من بود و من نمیدانم بدون او چطور باید زندگی کنم.»
غم عاطفه خیلی بزرگ است، با اینحال با خونگرمی برخورد میکند و از اینکه مردم و اهالی آبادان برای عرض تسلیت به دیدارش رفتهاند، تشکر میکند. هیچچیز نمیتواند داغ این زن را کمی کمتر کند. از آن خانه بیرون میآییم ولی عاطفه و دخترش با غمی سنگین بر دلشان پشت درها میمانند بدون اینکه کاری از دست کسی بربیاید.
دلم تنگ است
هاشم بحرانیپور، یکی دیگر از کارگران دفنشده در متروپل بود. سرکارگر 32 سالهای که به همراه پسرخالهاش در آن گور دستهجمعی دفن شد. در خانه او صدای شیونها بلندتر است. همسر و مادر هاشم نمیتوانند آرام بگیرند. اشک میریزند و نام هاشم را صدا میزنند. زهرا دخترش، با پوستسبزه و چشمانمشکی زیبایش به مادر و مادربزرگش خیره میشود. فریادهایشان را نمیتواند تاب بیاورد. همسر هاشم سومین کودکش را باردار است. با اینحال نمیتواند جلوی خودش را بگیرد.
او در میان اشکهایش میگوید: «دلم برای هاشم تنگ شده است. من و او عاشق هم بودیم. یک پسر 11 ساله و یک دختر 8 ساله دارم. خودم هم که سه ماهه باردارم. هنوز هم باورم نمیشود که هاشم را از دست دادهایم. دخترم مرتب بیتابی میکند. اشک میریزد، حتی با من دعوا میکند و میگوید به بابا بگو برگرده. نمیدانم باید چه جوابی به او بدهم. سعی کردیم با او صحبت کنیم. ولی فایدهای ندارد. خیلی عاشق پدرش بود. رابطه این پدر و دختر واقعا عاشقانه بود. حالا از صبح که بیدار میشود بیقراری میکند. نمیتوانم از پس او بربیایم. پسرم دانیال کمی بهتر است. او در خودش فرو میرود و با کسی حرف نمیزند، اما مثل زهرا بیقراری نمیکند. هاشم چندسال بود که کارگری میکرد. در آخر هم رفت در این ساختمان و جسدش را به ما تحویل دادند. آن هم جسد متلاشی شدهاش را.»
مادر هم بیقراری میکند. به عکس پسرش خیره میشود و هرازگاهی فریاد میکشد. اسم او را صدا میزند و اشک میریزد. دستانش را به رسم سنتی و قدیمیشان در هوا تاب میدهد و برای پسرش سوگواری میکند. برای اینها هم کاری از دست کسی برنمیآید جز گریه و احساس همدردی.
چند لحظه خوشحالی در خانه امین
در خانه امین بحرانی هم وضعیت همین است. صدای فریادوشیون محله زیبای مینوشهر آبادان را پر میکند. وقتی پای درد دل آنها مینشینیم متوجه میشویم که آنها در شب چهارم حادثه یکبار برای چندلحظه خوشحال شدهاند و تصور کردهاند که امین زنده است.
همسر امین در اینباره به «شهروند» میگوید: «از همان لحظه اول ریزش آوار مرتب به امین زنگ میزدم، در دسترس نبود. نمیدانم چرا اینکار را میکردم. میدانستم فایدهای ندارد، ولی همش زنگ میزدم. میگفتم شاید آن زیر زنده باشد و بتواند حرفی بزند. ولی جوابی نمیگرفتم. تااینکه شب چهارم بود. دوباره شمارهاش را گرفتم، باورم نمیشد. بوق میخورد. دیگر خاموش نبود. خیلی هیجانزده شدم. فریاد زدم امین زنده است، گوشیاش را روشن کرده؛ چنددقیقه همگی خوشحال و هیجانزده شدیم، اما گویا جسدش را پیدا کرده بودند. سیمکارت آنها را برداشته بودند تا بتوانند با خانوادهاش تماس بگیرند. وقتی از بستگانم برای شناسایی جسد رفتند نتوانسته بودند که او را تشخیص دهند. دنیا روی سرم آوار شد. به حیدر یکسالونیمه و محدثه 10 سالهام که فکر میکنم عذاب میکشم. من از چه°کسی باید شاکی باشم. از چه کسی میتوانم حقم را بگیرم. از هیچکس چیزی نمیخواهم. فقط میخواهم خدا به من صبری بدهد تا بتوانم شرمنده بچههایم نشوم و آنها را بزرگ کنم. من تنها ماندهام در این دنیا. امین میگفت تا من زندهام نمیگذارم تو کار کنی و میخواهم زندگی خوبی داشته باشی. حالا او رفته و من نمیدانم چکار کنم. امین واقعا کار میکرد و برای زندگیاش زحمت میکشید. به او که فکر میکنم دلم آتش میگیرد.»
در سوگ پسربهخاطر دیسک کمرش مجبور شد بیشتر خانهنشین باشد. مرتضی پسرخاله هاشم بحرانی بود. مرتضی هم کارگری میکرد، اما بهخاطر بیماری دیسک کمرش مجبور شد چندماه در خانه بماند. بعد از آن باید کاری کمتر و سبکتر انجام میداد. برای همین هاشم، او را به متروپل برد. مرتضی هر سه یا چهار روز یکبار سر کار میرفت. تا اینکه آن روز شوم او رفت و دیگر برنگشت. مادرش میگوید: «مرتضی تازه بعد از چهار روز بود که سرکارش رفت. چون چندروز یکبار سر کار میرفت، آن روز هم بعد از چهار روز سرکارش رفت و دیگر برنگشت. مدتی بود که بهخاطر دیسک کمرش خانهنشین شده بود. مجبور شد از کار قبلیاش هم جدا شود. برای همین بهدنبال یک کار سبکتر میگشت. هاشم، او را به متروپل برد. او چهار فرزند داشت. دختر بزرگش 12 ساله است و دختر کوچکش هم سه سال دارد. دختر کوچکش سراغ پدرش را میگیرد و بیقراری میکند. همین شب قبل کلی گریه کرد و گفت که پدرم را میخواهم. نمیدانیم چطور باید او را آرام کنیم. زندگی ما نابود شد. دیگر بعد از این حادثه ما ماندهایم و آواری که روی سرمان خراب شده است. نمیدانیم باید چکار کنیم. از کسی هم شکایتی نداریم. از چه کسی شکایت کنیم. آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاده؛ زندگیهایمان نابود شده. جوانهای عزیزمان را از دست دادهایم. باید برویم از چه کسی شکایت کنیم. چطور میتوانیم حقمان را بگیریم. پسرمان را در میان خروارها خاک پیدا کردند. مگر غمی دردناکتر از این هم هست.»