کد خبر: ۷۸۵۹
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۱۷
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
به «کابل» رسیدی جیغ بزن!
29 شهریور 1400. مقصد اول مشهد بود. با راننده‌ای كه از قبل توسط یكی از دوستان معرفی شده، تماس گرفتم. قرارمان، ساعت 9 بعد از زیارت امام رضا(ع) جلوی حرم. آقای مرادی یكی از رانندگان قدیمی مسیر مشهد به هرات است با كلی خاطرات عجیب و غریب.


شهریور 1400. مقصد اول مشهد بود. با راننده‌ای كه از قبل توسط یكی از دوستان معرفی شده، تماس گرفتم. قرارمان، ساعت 9 بعد از زیارت امام رضا(ع) جلوی حرم. آقای مرادی یكی از رانندگان قدیمی مسیر مشهد به هرات است با كلی خاطرات عجیب و غریب. به قول خودش تجربیاتش هم‌وزن کتاب سفرنامه مرادبیگ مراغه‌ای است! منظورش همان «سیاحت‌نامه ابراهیم‌بیگ» از زین‌العابدین مراغه‌ای است. اول سفر توضیحی ندادم كه برای چه به هرات می‌روم، او هم سوال نكرد. به فریمان که رسیدیم برای اینكه گلویی تازه كنیم و قهوه بنوشیم، توقف کردیم. پرسید شما خبرنگارید؟ با اكراه گفتم: بله، مستندسازم. گفت: «یعنی همون خبرنگار دیگه؟» گفتم: بله.

حالا كه همه چیز روشن شده، برایش توضیح دادم می‌خواهم در مسیر تا رسیدن به مرز فیلم بگیرم اما هرجایی خطرناك بود، گوشزد كند. آقای مرادی دو مسافر دیگر هم داشت كه در حین صحبت من با او در مورد مسیر و معرفی جاهایی كه باید بدانم، هر دو نفر با تعجب و گاهی زیرچشمی نگاهم می‌كردند. نگرانی آنها را درك می‌كردم. ممكن بود به‌دلیل شغل و زن بودنم آنها هم در مرز دچار مشكل شوند. به همین دلیل خیلی مراعات می‌كردم. دوستی که برای سفر راهنمایی‌ام می‌کرد، یکبار در حرف‌هایش گفت: «با جیغ نیا، به کابل رسیدی جیغ بزن». در تمام طول مسیر این توصیه‌اش در گوشم بود و كمتر كارهای خطرناك می‌كردم تا خودم را به كابل برسانم. شالم را عربی بسته و لباس كاملا محجبه و تیره‌رنگ پوشیده بودم. مسیر زمینی تا رسیدن به هرات با معطلی بین راهی ظاهرا سر جمع 6 ساعت بیشتر نمی‌شد اما هرچه نزدیك‌تر می‌شدم انگار چند روز دیگر راه دارم. به عقب نگاه نمی‌كردم. دور شدن از مشهد و فاصله اندك تا مرز، تپش قلبم را بیشتر می‌كرد اما در همین شرایط با دوربین گوپرو كه در كف دستم مخفی نگه داشته بودم از پشت شیشه‌های ماشین فیلم می‌گرفتم. مسیری كه طی كردیم را از راننده پرسیدم. دقیقا طبق كیلومترشمار نمی‌توانست بگوید، اما تقریبی گفت: «از مشهد تا فریمان 80 كیلومتر؛ از فریمان تا تربت‌جام 85 كیلومتر؛ از تربت‌جام تا تایباد 20 كیلومتر؛ از تایباد تا نقطه صفر مرزی دوغارون۶۰ كیلومتر و  از مرز تا اسلام قلعه 7 كیلومتر و تا هرات هم 120 كیلومتر است.»


نزدیك مرز بودیم و تندتند تابلوهای كیلومتر شمار از جلو چشمانم رد می‌شد. هركدام را كه می‌توانستم فیلم ‌گرفتم، اما گاهی به‌خاطر آرامش بقیه از فیلمبرداری خودداری می‌كردم. در طول مسیر هرچه دست به دوربینم می‌بردم هر دو مسافر با استرس به من نگاه می‌كردند. حالا نزدیك مرز است، راننده تذكر داد: «باید دوربین را خاموش كنی.»

بعد از بازرسی اول، آقای مرادی مرا راهنمایی کرد كه كجا بروم و چه‌كار كنم. به هر سه ما گفت: «كارهایتان را انجام دهید بیایید آن طرف (سمت مرز افغانستان) اگر مشكلی بود به من زنگ بزنید.» همه‌جا خلوت بود. رفتم به سمت اتاق مرزبانی كه عوارض را كارت بكشم. پسری جوان و خسته پشت میز نشسته بود كه لباس مرزبانی به تن داشت. كارتم را گرفت، 400 هزارتومان كشید و پرسید: «شوهرتان افغان است؟» گفتم: خیر. گفت: «تنهایی میری هرات؟» گفتم: بله. گفت: «برای چی تو این شرایط بدون محرم؟ اگر طالبان گیر بدهند چی؟» نمی‌خواستم اول راستش را بگویم. گفتم برای پژوهش می‌روم. سریع گفت: «پس خبرنگاری!» تمایلی به پاسخ دادن سوالات متعدد نداشتم. سریع كارتم را گرفتم و رفتم صف پاسپورت. اینجا هم خیلی شلوغ نبود اما بیرون ازدحام زیادی به‌چشم می‌خورد. تصاویر زیادی به خاطر ندارم چون همه تمركزم روی كاهش استرس و رد شدن از گیت‌ها بود. نوبتم شد و باز هم همان سوالات تكراری را متصدی چك كردن پاسپورت پرسید و همان جواب‌های تكراری را دادم. در آخر هم گفت: «چه جالب تنها میری! من تا حالا خبرنگار از نزدیك ندیده بودم.» برایم آرزوی سلامتی و موفقیت كرد. تا اینجای كار نفس راحتی كشیدم.

بدو‌بدو در محوطه نقطه صفر مرزی می‌رفتم به سمت مرز افغانستان كه یك آقا صدایم زد: «خانم، خانم.» چند لحظه ایستادم و تكان نخوردم. با قدرت برگشتم. خوشبختانه ایرانی بود. اصلا چرا توقع داشتم در مرز ایران یك طالب صدایم بزند؟ ناگهان در دلم به خودم خندیدم. او هم همان سوالات لعنتی تكراری را پرسید. مداركم را گرفت، چك كرد و گفت: «من نماینده نهاد ریاست جمهوری در مرزم و چون فعلا شرایط ملتهب است خیلی مراقبت كنید، حواس جمع باشید و وقتی برگشتید حتما به اون كانكس(با دست نشان داد) بیایید كه به عنوان خبرنگار یك فرم پر كنید تا از پژوهش‌های شما برای شناخت بهتر شرایط موجود كشور همسایه استفاده كنیم.» گفتم: بله، حتما. مدارك را از دستش گرفتم و هنوز ایستاده بود كه رفتم.

 

وحشت در برخورد اول

مرموز و مبهم در صندلی فرو رفته بود. دستار سبزرنگی دور گردنش داشت. لباسش آبی کاربنی بود با یك كلاه قندهاری قرمز- طلایی و كتونی سفید ساق‌دار… اولین طالبی كه دیدم او بود. از او خواستم راهنمایی كند كجا ورودی پرداخت كنم. حرفی نزد و با اسلحه‌ای كه به سمت من بود اشاره كرد به یك ساختمان كه باید از لا‌به‌لای فنس‌های زنگ‌زده‌اش عبور می‌کردم. به محض اینكه وارد محوطه شدم یك طالب آمد دنبالم و من را برد داخل ساختمان. رفتم به سمت اتاقی كه یك طالب جوان و خیلی مرتب با لباس آبی كمرنگ و دمپایی روی صندلی چهار زانو نشسته بود. گفت: «از كجا آمدی؟» برای اینكه سوالات بعدی تكرار نشود. با شجاعت گفتم: من ژورنالیستم، از تهران آمدم. گفت: «چرا از سفارت ویزا نگرفتی؟» در لحظه نمی‌دانستم چه بگویم. چند لحظه سكوت كردم و چشم‌درچشم شدیم. سریع خودم را جمع كردم، گفتم: «چون می‌خواستم زمینی بیایم گفتم همین‌جا راحت‌تر می‌گیرم.» پاسپورتم را برد و گفت: «بیرون باش.» چند دقیقه بعد آمد. گفت: «80 دلار بده.» یكصد دلاری دادم و با پاسپورت رفت به یك ساختمان دیگر. 15 دقیقه در حیاط جلو ساختمان كنار یك ایوان نشسته بودم كه آمد بقیه پول را داد و گفت: « 200 هزار تومان دیگه هم باید بدی.» راننده رسید و گفتم: «ازش بپرس این پول برای چیه؟» گفت: «خانم قاسمی بده بره حتما برای ویزاست سر‌به‌سرشون نذار.» هردوشان به من گفتند تو برو تو ماشین بنشین و با پاسپورت من رفتند به یك ساختمان دیگر. من چندبار پشت سرهم سوال كردم ویزای من چه شد؟ چه اتفاقی افتاده؟ راننده اشاره كرد بروم داخل ماشین. مدیریت كنترل استرس و دلهره‌ام دیگر جواب نمی‌داد. رفتم داخل ماشین. شیشه‌ها را تا آخر بالا دادم.

مرز هرلحظه شلوغ‌تر می‌شد و اتوبوس‌ها پشت سر هم مهاجران غیرقانونی كه قاچاق وارد ایران شده بودند را پیاده می‌كرد تا بعد از تعیین تکلیف از مرز رد شوند. یكی از همسفرانم كه جوان دانشجویی اهل كابل بود شروع كرد با من به حرف زدن كه نگران نباش درست می‌شود و برای اینكه سرم را گرم كند كمی از خودش و سختی‌های اقتصادی مردم افغانستان در همین مدت کوتاه تعریف كرد. پسر مرتب و ظاهرا متمولی بود كه دو سال پیش در گرگان دانشجوی پرستاری شده و از دولت حقوق می‌گرفته است. حالا كه طالبان آمدند حقوقش قطع شده و وضع تحصیلش هم مشخص نیست. او هم بدون اطلاع خانواده مجبور شده دانشگاه را رها کند و به كابل برگردد. پرسیدم: «حالا افغانستان با طالبان قرار است به كجا برسد؟» ناگهان با چند تقه محكم به شیشه ماشین قلبم تركید و نفسم بند آمد. بعد از دیدن تعدادی طالب در مرز وقتی نگاهم به او افتاد، گفتم این خودش است، خود خود یك طالب با همان ویژگی‌هایی که تصور می‌کردم و در برخی عکس‌ها دیده بودم. مردی با لباس سفید- مشکی لاغر اندام با چهره استخوانی، ریش بلند، چشمانی تیز و یك عمامه بزرگ كه به سرش بسته بود. شیشه را پایین دادم. پرسید: «شما دو نفر چه نسبتی دارید؟» انگار سیمان ریخته بودند در دهانم. دوباره پرسید: «ایرانی هستی؟» گفتم: «سلام علیكم برادر، خسته نباشید ان‌شاءالله.» نمی‌دانستم باید برای شروع چه بگویم. او هم با همان چشمان تیز و جست‌وجوگر فقط نگاه می‌كرد. پرسید: «محرمت است؟» گفتم: «من ایرانی‌ام و ایشان همشهری شما و افغان هستن. ما نسبتی نداریم فقط همسفریم. منم، من اومدم برای كار، یعنی مستندسازم میدونین چیه؟ همون ژورنالیستم.»

شیشه را پایین دادم. پرسید: «شما دو نفر چه نسبتی دارید؟» انگار سیمان ریخته بودند در دهانم. دوباره پرسید: «ایرانی هستی؟» گفتم: «سلام علیكم برادر، خسته نباشید ان‌شاءالله.» نمی‌دانستم باید برای شروع چه بگویم. او هم با همان چشمان تیز و جست‌وجوگر فقط نگاه می‌كرد. پرسید: «محرمت است؟»

خیلی حواسم جمع نبود كه چه می‌گویم فقط بهت‌زده بودم، توقع چنین اتفاقی را در برخورد اول نداشتم. گفت: «پیاده‌شو…» وسایلم را به آن دانشجو سپردم، دوربینم را زیر صندلی مخفی كردم و همین‌طور كه می‌رفت من به دنبالش حیران می‌دویدم. از رو‌به‌رو هم راننده و آن طالب جوان كه پاسپورتم دستش بود می‌آمدند. راننده با اضطراب و ترس می‌گفت: «گوش بدید منم بگم.» اما او می‌رفت به سمت ساختمان. طالب جوان به زبان پشتو یك جمله‌ای گفت كه باعث شد با عصبانیت برگردد و بازویش را محکم بگیرد. چند جمله‌ای به زبان پشتو ردوبدل كردند و راننده هم به من علامت سكوت نشان می‌داد. ناگهان راننده و طالب جوان را به یك سمت فرستاد و از من پرسید: «چقدر پول دادی» [از نوع رفتارش متوجه شدم مسئولیتی دارد تا اینکه بعدا گفتند كمیسار مرز است.] گفتم: 80 دلار. گفت: «دیگه؟» گفتم: «یك 200 هزارتومان هم گفتند باید بپردازم كه من هنوز ندادم. اونم الان تسلیم(تقدیم) می‌كنم.» دنبال كارتم در كیفم می‌گشتم كه گفت:«برو دور» گفتم: پاسپورتم؟ در همین حین كه راننده و طالب جوان را سرزنش می‌كرد رو به من آمد با انگشت به نشانه تحكم گفت: «ورودی فقط 80 دلار ختم، بگیر(پاسپورت را).» پاسپورتم را گرفتم و با بغض گوشه‌ای ایستادم.

آنجا متوجه شدم خطایی از من سر نزده بلكه ماجرای گرفتن پول اضافی از مسافران بوده كه كمیسار فهمیده و البته دردسری شد كه داشت ما را بی‌ماشین می‌كرد، چون راننده را همدست طالب جوان می‌دانست و با صدای بلند با هر دو دعوا می‌كرد: «شما خلافكارید.» طالب جوان را به نشانه به حسابت می‌رسم، فرستاد داخل ساختمان و به راننده گفت: «اما تو…سیاه‌سر(زن) همراهت است وگرنه باید بند شوی، تو با اون همراهی در این عمل.»

راننده خیلی سعی می‌كرد كه نظرش را جلب كند. هرچه باشد در این خط كار می‌كند و نباید با آنها وارد چالش شود. این را گفت و رفت داخل ساختمان و در را بست. با عجله همه سوار شدیم و حركت كردیم. حرف نمی‌زدیم، حتی كسی از راننده هم نپرسید ماجرا چه بود. من هم هنوز پاسپورتم را باز نكردم ببینم آیا ویزا داده‌اند یا نه. وقتی برای ورود به خاک افغانستان پاسپورتم را گرفتند و چک کردند مطمئن شدم درست است. كمی كه از مرز دور شدیم پاسپورتم را باز كردم؛ یك كاغذ نارنجی رنگ كه اطلاعاتم روی آن تایپ شده و با عكس اسكن شده به یک صفحه پاسپورت چسبانده‌اند.

در مسیر هرات باز هم دوربین گوپرو را به شیشه چسبانده بودم و فیلم می‌گرفتم. چندباری همسفران گفتند خیلی مراقب باش. راننده گفت: «كلا فیلم نگیر دوباره دردسر درست می‌شه، بگذار برسیم هرات و خیالتان راحت شود آنجا سوژه زیاد است.»

توضیح كاری كه می‌كنم سخت بود اما به خاطر امنیت بقیه، دوربین را غلاف كردم تا هرات.

 

 مصائب سیاه‌سر بودن

هرات را اگر ندیده باشید، همان شهرستان‌های خودمان در سیستان‌وبلوچستان است، اما با این تفاوت كه آنجا موتورهای سه‌چرخ(ریگشا) مثل مور و ملخ همه كوچه‌پس‌كوچه‌های شهر را تسخیر كرده‌اند و به‌علاوه زنانی كه جای خالی‌شان در جای‌جای شهر احساس می‌شود. زنان در شرایط فعلی افغانستان زیاد بیرون نمی‌آیند؛ در هرات و همان زمان کوتاهی كه شهر را برانداز كردم، که بسیار کم بودند. آنهایی هم كه برای كاری بیرون می‌آیند، اغلب چادر و برقع آبی به سر دارند. زیباست، رنگش، پارچه‌اش و حتی دوختش اما وقتی قرار است به اجبار استفاده کنی، حس خفگی می‌دهد.

رفتم «چوك گلها»، یكی از شلوغ‌ترین و امن‌ترین مناطق شهر. وسط چوك(میدان) چند طالب اسلحه به‌دست ایستاده‌اند و مثل عقاب همه طرف را زیر چشم دارند. گروه‌گروه طالبان با ماشین‌های بزرگ تویوتا که پشتش مهمات و اسلحه و چند طالب مسلح است، در خیابان‌ها مانور می‌دهند. حجم گازی که پر می‌کنند و با قدرت و سرعت در خیابان ها ویراژ می‌دهند توجه همه مردم را به‌خودش جلب می‌کند و این یعنی هنوز هم اوضاع عادی نشده!

در خیابانی كه مخصوص صرافی‌هاست رفتم داخل یكی از حجره‌ها و از دستگاه پوز ایرانی كارت كشیدم. دلار و پول افغانی گرفتم. همان نزدیكی یك سیم‌كارت افغان بی‌سیم با 10 گیگ اینترنت هم تهیه كردم. باورم نمی‌شد اینقدر گران تمام شود، حدود 900 هزار تومان. حواسم به اطرافم هست، در پیاده‌روها تعداد زیادی بچه با سر و لباس ژولیده و چهره‌های تكیده و زنانی كه برقع آبی به‌سر دارند، مشغول جمع كردن خیرات هستند. بچه‌ها به اصرار لباسم را می‌كشیدند كه پیسه(پول) بده و زنان پشت سرم مویه می‌كردند كه گرسنه‌ایم. به چند نفری كمك كردم، دیدم شرایط بدتر از آن است كه فكر می‌كردم. سریع خودم را از جمع‌شان خلاص كردم.

راهنمایم در كابل، هتل امنی را در اطراف چوك گلها معرفی كرده بود كه چون با خیابان فاصله داشت و از ابتدای كوچه برای امنیت مسافران در فولادی بزرگی نصب كرده بود، همانجا را رزرو کردم.

مستقر شدم و حالا برای رفع گرسنگی باید كاری می‌كردم. رستوران‌های مختلفی رفتم اما نمی‌توانستم خودم را راضی کنم آنجا غذا بخورم. انگار آن حوالی خیلی جای درست و درمانی پیدا نمی‌شد. به ناچار رفتم داخل یک رستوران سنتی. می‌خواستم روی تخت بنشینم که صندوقدار گفت: «خاله(خانم) بالا، فامیلی.»

اول متوجه نشدم منظورش چیست تا اینکه پسرکی را به‌عنوان راهنما فرستاد مرا برد طبقه بالا. گفت: «سیاه‌سران(زنان)باید برن فامیلی.» در طبقه بالا که تاریک و بی‌نور و بسیار قدیمی بود، چند تخت وجود داشت و دورتادور آن را پرده‌های صورتی کشیده بودند. رو‌به‌رویم یک تراس بزرگ دلباز بود که خیلی دلم می‌خواست آنجا بنشینم اما بی‌خیال شدم.

روی تخت نشستم و پسرک پرده‌ها را کشید. بدون معطلی سریع گفتم: «چرا پرده‌ها رو می‌کشی؟ بذار باز بمونه نفس می‌گیره.» گفت: «چی بیارم؟» سفارش قابلی پلو دادم که برنج دارد. تازه غذا را شروع کرده بودم که یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت و هشت طالب با اسلحه به‌ترتیب آمدند طبقه بالا و رفتند تراس روبه‌رویم نشستند. الان که فکر می‌کنم شانس آوردم نرفتم آنجا وگرنه حتما یک ماجرایی داشتم. مشغول گپ زدن و چای نوشیدن و تماشای شهر شدند. من هم تندتند، خورده نخورده بلند شدم. روزهای اول که هنوز مجوزی نداشتم باید سعی می‌کردم کمتر با طالبان مواجه شوم تا خودم را به کابل برسانم و از وزارت فرهنگ و اطلاعات مجوز بگیرم. حالا متوجه شدم چرا پسرک می‌خواست پرده صورتی را بکشد.

نزدیک غروب بود و باید هرطور شده کمی هرات را می‌دیدم اما وقت زیادی نبود. فردا صبح هم که پرواز کابل داشتم. به مدیر هتل گفتم، یک ماشین مطمئن برایم بگیرد. نظرش این بود صلاح نیست تنها بروم. گفت: «حالا که هوا هم تاریک شده خودم می‌برمت، فقط اگر طالبان در راه پرسیدند چه نسبتی داریم بگو خواهرم هستی.»

کمی در شهر گشتیم و مرا به آرامگاه خواجه عبدالله‌ انصاری برد. آرامستان، مخروبه، خالی و چقدر آرام و غریب بود. از دور صدای دلنشین یک نیایش می‌آمد. خودم را از میان قبرها به نزدیک آرامگاه خواجه رساندم. سه جوان در حال خواندن اشعار مولانا و نیایش‌ بودند. کنارشان نشستم و یک ساعتی با آنها گپ زدم. صدای اذان که آمد گفتند: «باید برویم نماز، طالبان می‌آیند و هر کسی در آرامستان باشد باید نماز بخواند.» البته اینکه فایده ندارد آدم باید خودش با دلش نماز بخواند نه از سر ترس و زور.

مشغول فیلم گرفتن بودم که مدیر هتل چندباری اشاره کرد، زودتر برویم شرایط خوبی نیست. تمام تلاشم را کردم که زود تمام شود و با سرعت خودمان را به در آرامگاه رساندیم. کفش‌هایم را که روی زمین گذاشتم و سر بلند کردم گروهی از طالبان حدود بیست یا سی نفر جلویم ظاهر شدند. آنها به من خیره شدند و من همانطور مات ایستادم…


نام:
ایمیل:
* نظر: