نسخه چاپی
در ورودی بلوک منزل خانواده خرمدین پرنده پر نمیزند. اول ورودی بلوک دو حجله از بابک خرمدین از طرف دانشجویانش و اهالی اکباتان زده شده است. پیرمرد موجهی با پیراهن چهارخانه و شلوار کرمرنگی هراسان و متعجب به سوی حجلهها میآید و از سر تعجب با دستانی لرزان ماسک را از دهانش برمیدارد.
«دیدید امروز پدر و مادر بابک به قتل دختر و دامادشان اعتراف کردند. از ترس و شگفتی به راهش ادامه میدهد و ماسکش را بر روی دهانش سفت فشار میدهد.»
کمی جلوتر خانمی با کیسههای خرید همراه میشود و هم قدم؛ تعجب توأم با ترس در صورتش ابروها را به بالا کشانده است. «خانواده بدی نبودند. ما بدی ندیدم. پدر بابک بازنشسته ارتش بود. مرد محترمی بود. همسرش هم همین طور. بچههای خوبی داشتند. بابک سر به زیر و خجالتی بود. جو خوبی در جامعه مخصوصا در این شهرک نیست.»
کیسههای خرید در دستش مثل خبر سنگینی میکند و کیسه هندوانه را روی زمین میگذارد؛ گویی خاطرهای در ذهنش به پرواز میآید. «من و مادر بابک با هم به مسجد میرفتیم. زن موقر و خوبی بود. ازش بدی ندیدم.» کیسه هندوانه را برمیدارد و لبانش را به نشانه تعجب در هم به پایین میاندازد و وارد مجتمع کناری ساختمانی که خانواده خرمدین ساکن بودند، میشود.
مجتمعی که خانواده خرمدین در آن ساکن بودند در سکوت و بیخبری به سر میبرد؛ هیچ کدام از اهالی ساختمان جرأت حرفزدن ندارند، زنگها تا واحد ۵۶ زده میشود، اما جوابی شنیده نمیشود. از پشت درهای مجتمع صدای ساکنان به گوش میرسد. با زدن زنگ واحدها به جای بازکردن از پشت در صدای قفلکردن درها میآید.
خانم مسنی که صورتش به هفتاد سالهها میخورد با ظاهری آرام، مانتوی سرمهای و روسری آبی در طبقه پنجم منتظر آسانسور ایستاده است. با کلامی محکم و کوبنده پشت خانواده خرمدین را میگیرد.
«این خانواده به قدری آرام و نجیب بودند که صدا از در شنیده میشد اما از آنها نه. کی گفته بابک شیشه مصرف میکرد؟! این حرفها را برایش درآوردند. ۳۰ سال است همسایه آنها بودم جز خوبی ندیدم. پشت پرده چه میگذرد خدا میداند. پدر و مادر فرزند خودشان را بکشند؛ این هم این پدر و مادر؟ نه اصلا باورم نمیشود. پدر نمیداند سر پسرش را کجا پرت کرده است. تمام تکههای جسد بابک پیدا شده، غیر از سرش. میشود پدرش نداند کجا انداخته؟»
به محض شنیدن خبر کشتهشدن دختر و دامادشان به دست پدر و مادر دو قدم عقب میرود. ابروهایش از شدت ناراحتی به هم گره میخورند. «محال است. همه این خبرها واقعیت ندارد.» دلش نمیخواهد دیگر نه کلامی بشنود و بگوید. دکمه آسانسور که تا الان چندین بار باز و بسته شد و آن را ندید حالا برای چندمین بار زده میشود. پشت به خبر میکند و وارد آسانسور میشود.»
زنی حدود چهل ساله با مانتویی کوتاه و کلاه آفتابگیر از یکی از واحدهای طبقه چهارم در را باز میکند و زباله به دست به سمت کیسه زباله چند قدمی برمیدارد و سرش را رو به بالا میگیرد. متوجه شخصی غریبه در مجتمع شده و تا متوجه موضوع میشود خود را به ندانستن میزند.
«هیچ صدایی از این خانواده نمیشنیدیم. من چند سال پیش ازدواج کردم. ما ۳۸ سال است در این مجتمع زندگی میکنیم؛ خانواده خرمدین بیش از چهل سال. هنوز به مادرم خبر این اتفاق را ندادم. ممکن است حالش بد شود.» از خانواده خرمدین با صدایی لرزان میگوید.
«چهار فرزند داشتند. آرزو و آزیتا ازدواج کردند و بابک با پدر و مادرش زندگی میکرد. پسر دیگری هم دارند اما من اطلاع خاصی از زندگی او ندارم. بابک در همان سالی که به لندن رفت در همان سال هم به ایران بازگشت. اگر هم دختری بوده مسأله عادی است، همه پسرها مگر دوست دختر ندارند؟! بابک بسیار آرام بود.
همیشه صدایش در حدی بود که صحبتهایش به زور شنیده میشد. صدای درگیری یا حتی صدایی با تن بلند از خانه آنها بیرون نمیآمد. آرزو دختر بزرگ آنها اماس داشت. مدتی کنار کافینت بانک رفاه کار میکرد ولی تقریبا سه سالی میشود که از او هیچ خبری نیست و هیچ رفت و آمدی نداشت.» یادش به مادرش که تنها است میافتد و سریع با یک عذرخواهی راهی زندگیاش میشود.
انعکاس صدا در مجتمع ساکنان دیگر را قلقلک داد تا درها را باز کنند. در طبقه دوم پیرزنی نزدیک به ۸۰ سال با همسایه روبهروی واحدش در حال گفتوگو است. پیرزن پیراهن قهوهای با گلهای قرمز به تن کرده است.
موهایش به رنگ قرمز است؛ قرمزی که به رنگ حنا شباهت دارد. وسط چهارچوب درِ منزلش ایستاده و با زن همسایه صحبت میکند؛ زنی حدود ۴۸ سال که تازه از خرید نان برگشته است. با کلید درِ واحدش را باز میکند و نان را روی کمد نزدیک در میگذارد. صحبت از خبر خانواده خرمدین برخی از ساکنان را به راهرو کشانده است. زن همسایه پیرزن دهانش را با دو ماسک پوشانده است.
«از روی ظاهر نمیشود قضاوت کرد؛ جز احترام از این خانواده چیزی ندیدیم.» پیرزن از میان چهارچوب در سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد. «پدر بابک بازنشسته بود و مردی محترم. شبها روی تاکسی زردی که داشت کار میکرد و با کیسههای خرید به خانه برمیگشت. مادر بابک از بدندرد همیشه شکایت داشت. حتی چند روز قبل از آن حادثه پدر و مادر همراه بابک از بیرون وارد مجتمع شدند؛ بابک جلو میرفت و پدر و مادرش پشت سرش. صدای بحث این خانواده را کسی نشنید؛ سرشان به زندگی خودشان بود. بابک را هر بار با دو یا سه دختر میدیدم که در حال خارجشدن از منزلشان بود اما مگر به من مربوط بود که دخالت کنم. با خودم میگفتم حتما آشنا هستند. حالا اگر اتفاقی هم افتاده در چهاردیواری خانهشان بوده. الله اعلم.»
پیرزن که حالا چند دقیقهای است روی پاهایش ایستاده روی سکوی جاکفشی جلوی در که کوتاه است، مینشیند و دلش میخواهد کلامی بگوید. «هیچ حاشیه یا مسأله عجیبی این خانواده نداشتند. برای همه ما این حادثه عجیب و باورنکردنی است.» پیرزن و زن همسایه نگاه متعجبشان به هم انداخته میشود و سکوت میکنند.
زنی از ساکنان فاز یک اکباتان با موهای جوگندمی با شالی سفید و مانتو آبی به رنگ آسمان با سنی حدود ۵۵ سال تا متوجه میشود داستان مربوط به خانواده خرمدین است، با چهرهای پریشان کلمات را با شتابی سریع مانند رادیویی که ناگهان روشن میشود، بیان میکند.
آرزو در میان خانواده خرمدین در ذهنش پررنگ میشود. «من همسایه آنها بودم، به قدری خانواده بیآزار و بیصدایی بودند که حد نداشت. دختر بزرگ آنها آرزو اماس داشت. در دوبی با یک دندانپزشک ازدواج میکند اما تا آرزو میفهمد که او در دوبی زن و بچه دارد و از او پنهان کرده است، طلاق میگیرد تا اینکه زن پسرعمهاش میشود. چند سال بعد از ازدواجشان پسرعمه آرزو به طور ناگهانی و در عرض یک شب به ترکیه میرود؛ اما آرزو را طلاق نمیدهد. آرزو بعد از این ماجرا در کافینت سون که سه سال است جمع شده، کار میکرد. در همان کافینت با پسری آشنا میشود و او را به خانهشان میبرد و به خانواده نشان میدهد. اما دیگر از آرزو خبری نمیشود. آزیتا دختر کوچک آنها متولد ۶۴ است. ازدواج کرده و دو دختر دارد. بعید است پدر و مادرشان این کار را کرده باشند.»
«باورم نمیشود، هنوز نمیتوانم باور کنم که مادرش و پدرش آرزو را کشته و مثله کرده باشند. فکر میکردیم رفته است استانبول، یعنی پدرش این گونه گفت. مدتی از آرزو خبر نداشتیم ناگهان دیگر نه تلفن جواب میداد و نه به کافهای که همیشه میرفتیم، میآمد. وقتی برای دیدارش به درِ خانهشان رفتیم، پدرش در را باز کرد و گفت که آرزو به استانبول رفته است.» این را یکی از دوستان آرزو میگوید.
«در دوران مدرسه، یک روز مقابلم نشست و رازی مگویی را گفت. نگفتنش خفهاش میکرد. گفت: «کودک که بودم، هشت ساله، پدرم ….»، به مادرم گفتم، مادر گفت «ساکت باش و هیچ چیزی به هیچ کسی نگو…» و مادرم که از خانه خارج میشد، پدر و من که تنها میماندیم….» آرزو در تمام سالهای دوستیمان تنها سه بار این داستان را تعریف کرد و هر مرتبه میلرزید.»
فضای اکباتان سمی است. ترس اهالی فاز یک شهرک راه نفسکشیدن را سخت میکند. هر کس تا متوجه میشود داستان خانواده خرمدین به میان است دست و پایش را گم میکند و متعجب میشود. داستان این تراژدی دردناک با حجلههای غریبانه بابک شروع میشود و با همان حجلهها تمام.
پدر و مادر بابک خرمدین صبح امروز در جلسه بازپرسی در دادسرای جنایی حاضر شدند.
مرد هشتادویک ساله در جلسه بازپرسی صبح چهارشنبه در دادسرای جنایی گفت: «هیچ کس به اندازه من مطالعه نکرده است. ۱۷ سال شبانهروزی تنها مشغولیت من خواندن کتاب بود و از زمانی هم که کرونا آمده، تمام خاطراتم را پاکنویس کردم و از پنج سالگی تا الان که هشتادویک سالهام همه را نوشتهام.
بابک خرمدین ضد عرب بود. به دلیل اینکه عربها آن موقع در ایران بودند و ۲۷۰ سال بر ما حکومت کردند. نهضت از زمان ابومسلم شروع شد. نهضت ابومسلم پنج سال بود. نهضت بابک ۲۲ سال بود. بابک ۲۲ سال با اعراب جنگید و این سبب شد که توانستیم اعراب را از ایران پاک و مقدس بیرون کنیم. قدرت داشته باشم کل عربها را از بین میبرم.
من از نه سالگی نماز و روزهام ترک نشد و تا ۱۸ و ۱۹ سال پیش که جراحی پروستات انجام دادم.
من ائمه اطهار را میپرستم، دوستشان دارم و پیرو مکتب علی و محمد هستم. به خاطر همین، حضرت علی میگوید بهترین سرمایه یک انسان فرزند نیک است منتها فرزندان من ۱۷ سال زمانی که دانشگاه رفتند بالاسرشان نبودم و مادرشان با پنج کلاس نمیتوانست آن طور که شایسته است جای من را پر کند.»
پدر بابک خرمدین گفت: «از هیچ کدام از قتلهایی که کردم عذاب وجدان ندارم. کابوسی به سراغم نمیآمد؛ چون احساس گناهی نمیکردم و کسانی را که کُشتم فساد اخلاقی بالایی داشتند.»
آزیتا دختر کوچکتر هم در فهرست جنایتهای این پدر قرار داشت.پدر بابک خرمدین پس از دستگیری واعتراف به قتل اعضای خانواده اش گفت: «اگر آزاد شوم دختر دیگر را که آزیتا نام دارد بخاطر بد رفتاری هایش با نوه ام به قتل می رسانم و او را مثل خواهر و برادرش خواهم کشت.»
مادر بابک خرمدین هم پشیمان نیست. او در بازجوییها گفت: «اصلا ناراحت نیستم چون خیلی من زجر کشیدم و از دستشان اذیت شدم. کدام مادری راضی میشود بچهاش را بکشد.
اگر به قبل هم برگردم باز همین کار را می کنم؛ البته اگر خوب و مهربان باشند نه. اصلا بابک من را میگرفت میزد. رویم نمیشود بگویم با من چه کار میکرد.
شریکی نقشه کشیدیم. شوهرم مطرح کرد و من هم قبول کردم. قرار بود صبح به پاسگاه برویم و اعتراف کنیم که مأموران آمدند. اما درباره قتل دختر و دامادم چیزی نگفتیم. آرزو در جریان قتل شوهرش بود و بابک هم میدانست آرزو کشته شده است.
بابک اصلا برایش مهم نبود. او فهمیده بود. میگفت آرزو نه زنگ میزند، نه خبری ازش هست، نکند بلایی سر آرزو آمده و کشته شده. اینها را میگفت ولی هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود.»
محمد شهریاری از آخرین روند رسیدگی به پرونده قتل بابک خرمدین و اعترافات جدید پدر و مادر او مبنی بر قتل دختر و دامادشان گفت. «پدر بابک 4 فرزند به نامهای آرزو متولد 51، بابک متولد 53، افشین متولد 54 و آذر (آزیتا) متولد 61 دارد. آرزو ابتدا ازدواج کرده اما سال 88 از همسرش جدا شده بود، سپس به عقد پسرعمهاش درآمده بود و از بیماری اماس رنج میبرد.
پدر بابک مدعی شده که همسر آرزو به نام فرامرز مشکلات اخلاقی داشته و او را به همان شیوه قتل بابک در سال 90 به قتل رسانده و جسدش را به خارج از خانه منتقل کرده و در سطل زباله انداخته است.
پدر بابک مدعی است ابتدا پس از قتل فرامرز، خانواده او اعلام فقدان کرده بودند و خودروی فرامرز نیز حوالی فرودگاه مهرآباد پیدا شده بود اما باید بررسی شود تا مشخص شود که در آن زمان چه اتفاقاتی روی داده و آیا پرونده فقدان فرامرز پیگیری شده یا خیر.
پدر بابک مدعی شده دخترش به ترکیه رفته اما بررسیها کذببودن این اظهارات را نشان داد. پدر بابک به همراه همسرش اعتراف کردهاند در سال 97 آرزو را به دلیل مصرف مشروبات الکلی، مواد مخدر و ارتباط با افراد غریبه به همان شیوه قتل بابک به قتل رساندهاند.
«ما در همان روز نخست بازداشت والدین بابک این احتمال را میدادیم که آنها مرتکب دو فقره قتل دیگر شده باشند و اطمینان داشتیم که دختر آنها (آرزو) مفقود شده است. اکنون نیز باید تحقیقات بیشتری انجام شود که آیا فرد یا افراد دیگری از این خانواده مفقود شدهاند یا خیر اما به نظر نمیرسد فقدان سایر بستگان این خانواده مطرح باشد.» این را هم معاون دادستان تهران میگوید.
شهریاری با بیان اینکه پزشکی قانونی اعلام کرده متهمان این پرونده مخصوصا پدر بابک بیش از 95درصد از سلامت عقلی و روانی برخوردار هستند، گفت: «به نظر میرسد پدر بابک در سلامتی کامل به سر میبرد و جنون نداشته است؛ هر چند باید معاینات مجدد انجام شود. پدر بابک جزئیات قتلها و اسامی و مطالب دیگر را به خوبی بیان میکند و این میتواند دلیلی بر صحت روانی او باشد.
تحقیقات برای یافتن سایر اجزای جسد بابک و همچنین جسد آرزو و فرامرز در جریان است و بررسیهای بیشتری باید در این زمینه صورت گیرد.»
این مقام قضائی با تأکید بر اینکه بیشتر متهمان مثلهکردن اجساد را پس از قتل با انگیزه انتقال راحت به خارج از منزل انجام میدهند، گفت: «پدر بابک بیشتر تفکرات ملی دارد تا مذهبی و حتی به خاطر همین تفکرات و تعلق خاطر به بابک خرمدین نام خانوادگی خود را عوض کرده بود. همچنین عنوان میکند که حق داشته بابک را به خاطر فساد اخلاقیاش به قتل برساند و اعتقاد دارد که آدم باید پاک باشد.
مادر بابک خرمدین نیز عنوان میکند که تحت فشار همسرش نبوده و از تمام ماجراها باخبر بوده است.»