کد خبر: ۴۲۸۴
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۹ - ۰۹:۱۸
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
روایت وزیر بهداری دولت ‌شهید رجایی ‌ از حادثه نخست‌وزیری ‌تشییع‌جنازه صوری منافقین برای کشمیری امیرحسین جعفری: مرور گذشته برای نسل امروز شاید منبع خوبی برای تحلیل شرایط فعلی با استفاده از تجربیات گذشته باشد و كسب این تجربیات تنها از طریق گوش‌سپردن به خاطرات چهره‌های تأثیرگذار آن دوره امكان‌پذیر است.

روایت وزیر بهداری دولت ‌شهید رجایی ‌ از حادثه نخست‌وزیری ‌تشییع‌جنازه صوری منافقین برای کشمیری امیرحسین جعفری: مرور گذشته برای نسل امروز شاید منبع خوبی برای تحلیل شرایط فعلی با استفاده از تجربیات گذشته باشد و كسب این تجربیات تنها از طریق گوش‌سپردن به خاطرات چهره‌های تأثیرگذار آن دوره امكان‌پذیر است. یکی از آن چهره‌ها هادی منافی، وزیر بهداری دولت محمدعلی رجایی و میرحسین موسوی است که فرزند 15ساله‌اش را نیز در دوران جنگ از دست داده است. برای شنیدن ناگفته‌هایش از دولت شهید رجایی، اختلافش با مهندس موسوی و جزئیات ترور آیت‌الله خامنه‌ای گفت‌وگویی با او ترتیب دادیم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.
‌مبارزات پیش از انقلاب را از چه زمانی و با چه گروهی شروع كردید؟
پیش از انقلاب با وجود رفتارهایی كه حكومت شاه انجام می‌داد، ناراحت بودیم و فعالیت‌هایی برای انقلاب داشتیم و با گروه‌های اسلامی كار می‌كردیم، البته من با مجاهدین كار نكردم؛ بعد از انقلاب که من وزیر بهداری شدم، یک‌ بار بنی‌صدر به وزارتخانه آمد که گفتند آمده است تو را ببیند كه گفتم من نمی‌خواهم او را ببینم.
‌چگونه وارد دولت شهید رجایی شدید؟
من پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و در جریان مبارزات آن دوران با شهید رجایی آشنا بودم. آشنایی ما در ابتدا توسط تعدادی از دوستان صورت گرفت و بعد از انقلاب اسلامی هنگامی که شهید رجایی به من گفت مسئولیت وزارت بهداری را بر عهده بگیرم، بسیار شوکه شدم، چرا‌که اصلا در آن زمان انتظار چنین سمتی را نداشتم، اولین‌بار خود شهید رجایی به من تلفن زد و گفت ما تصمیم گرفته‌ایم که تو وزیر بهداری شوی. در آن زمان من توانایی انجام این مسئولیت را در خود نمی‌دیدم و به شهید رجایی گفتم این کار از عهده من خارج است و از من متخصص‌تر وجود دارد و چند اسم برایش نوشتم كه بسیار متدین بودند و آمریكا تحصیل كرده بودند؛ البته امروز اسم‌ها را یادم رفته است. شهید رجایی گفت به من 24 ساعت وقت بده. بعد از چند روز شهید رجایی دوباره به من تلفن کرد و گفت: آنهایی که معرفی کردی بررسی شدند اما خود شما باید این مسئولیت را قبول کنی؛ چراکه با امام صحبت کرده‌ایم و ایشان تمایل دارند شما این مسئولیت را بر عهده بگیرید. وقتی که خواسته امام مطرح شد دیگر نتوانستم نه بگویم و تنها در یک کلام به شهید رجایی گفتم چشم. زمانی که به وزارت بهداری رفتم، بنی‌صدر یکی از برنامه‌هایش رفتن به وزارتخانه‌ها بود. چند بار هم به وزارت بهداری آمد اما من به‌خاطر کارشکنی‌ها به استقبالش نرفتم و حتی یك ‌بار در جریان این بازدیدها من اصلا در وزارتخانه نماندم و از آنجا خارج شدم. در آن زمان مرسوم بود عکس رئیس‌جمهور را در کنار عکس امام در وزارتخانه‌ها نصب می‌کردند اما من حتی عکس او را در وزارتخانه نصب نكرده بودم و همین موضوع موجب ناراحتی بنی‌صدر شده بود؛ جنگ نیز تازه شروع شده و مسئولیت ما بسیار سنگین‌تر شده بود. در همان دوران بود که فرزند من به جبهه رفت و در 15سالگی به شهادت رسید. بنی‌صدر مشکلات زیادی برای شهید رجایی به وجود آورد. شهید رجایی حاضر نبود به خواسته‌های بنی‌صدر تن بدهد، اما امام تکلیف را بر گردن شهید رجایی قرار داده بود. نظر امام درباره بنی‌صدر این بود که مدتی این شرایط تحمل شود تا در نهایت دوران ریاست‌جمهوری بنی‌صدر به پایان برسد. هنوز سؤالات زیادی درباره همان دولت برای خود ما مطرح است؛ اینکه چگونه بنی‌صدر توانست از کشور فرار کند و بدون دردسر با هواپیما از کشور خارج شود نشان‌دهنده حضور گسترده نیروهای غیرانقلابی در قسمت‌های مهم کشور بود.
‌قبل از وزارت بهداشت چه سمتی داشتید؟
در بیمارستان مهر كار پزشكی انجام می‌دادم كه اولین مریض‌خانه خصوصی در ایران بود و هنوز نیز در آن مشغولم. بعد از انقلاب رئیس اورژانس تهران شدم که بنزهای اورژانس که رنگ کرم داشتند در زمان من به ناوگان اورژانس وارد شد، مدتی هم رئیس نظام پزشکی بودم.
‌از واقعه ششم تیر بگویید.
آن روز به مجلس رفته بودم. ساعت دو ظهر دکتر لواسانی اشاره‌ای به من کرد و گفت: الان خبر داده‌اند که حضرت آقا ترور شده و به بیمارستان بهارلو منتقل شده است. سریع به بیمارستان رفتم، در طول مسیر با تلفنی که در ماشین وزرا نصب شده بود با پنج، شش نفر از جراح‌های معروف آن زمان تماس گرفتم؛ آقایان دکتر سهراب بنی‌سلیمان شیبانی، دکتر ایرج فاضل، دکتر عابدی‌پور، دکتر زرگر، دکتر شیبانی و دکتر فاضل در اتاق عمل روی رگ‌ها کار می‌کردند. در واقع بیشترین محل آسیب‌دیدگی، سینه و کتف راست بود. مهم‌ترین کمکی که به ایشان شده بود، این بود که در زمان ورود به بیمارستان نبض و فشار نداشتند و همه پزشکان ناامید بودند تا اینکه دکتر محجوبی چندین واحد خون به ایشان تزریق کردند. دکتر محجوبی در این قضیه بسیار کمک کرد. آقای خامنه‌ای به‌شدت مجروح شده بود و مردم نیز تجمع گسترده‌ای در مقابل بیمارستان بهارلو داشتند تا از حال ایشان باخبر شوند. بارها خون تزریق كردیم و زحمات زیادی کشیده شد تا با لطف خدا توانستیم ایشان را احیا کنیم. اولین سؤالی كه بعد از به‌هوش‌آمدن از من پرسیدند این بود كه محافظان من چه شدند؟ و خودم چه می‌شوم؟ گفتم دست راست شما نیاز به عمل دارد. گفتند آیا مغز و زبانم کار خواهد کرد؟ گفتم: بله. گفتند: همین کافی است. برای دست راست ایشان پروفسور سمیعی را دو بار آوردیم كه گفت بیایند آلمان شاید بتوان كاری كرد، اما بعدا که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شدند، دیگر فرصت نشد.
‌در واقعه هفتم تیر كجا بودید؟
آن روز كلاهی پنج ‌بار به من زنگ زد و گفت جلسه خیلی مهم است، گفتم در مسیرم و كمی طول می‌كشد آن جلسه، جلسه مشترک مسئولان و نمایندگان مجلس بود. به آقای هاشمی هم زنگ زده بود که او هم حضور داشته باشد. من آن روز تا آخر شب در بیمارستان خدمت حضرت آقا بودم. دکتر موسی زرگر گفت من خسته‌ام و به جلسه نمی‌روم اما من گفتم که اگر هم دیر شود، خودم را برای آخر جلسه حزب می‌رسانم.
البته نیت من هم رفتن به جلسه بود اما شرایط به شکلی پیش رفت و کارها به حدی زیاد شد که دیر شد، وقتی سوار ماشین شدم شهید رجایی از طریق تلفنی که در ماشین بود با من تماس گرفت. وقتی متوجه شد من در جلسه نبودم، خبر حادثه را به من داد و درخواست کرد تا به محل مراجعه کنم و گزارشی به ایشان بدهم. وقتی به حزب رسیدم دیدم همه چیز از بین رفته است. بعد از آن به‌ دنبال شهید بهشتی گشتم. گفتند به بیمارستان شفا یحیائیان برده شده. وقتی به آنجا مراجعه کردم گفتند جنازه‌ای در اینجا نیست. برادر دکتر لواسانی در این حادثه مجروح و خود دکتر لواسانی شهید شده بود. پس از دیدن او ایشان به من اطمینان داد که اجساد را در بیمارستان‌ها پراکنده کرده‌اند و شهید بهشتی به همان بیمارستان فرستاده شده است. دوباره به بیمارستان شفا یحیائیان آمدم، باز هم گفتند جنازه‌ای اینجا نیست. به آنها دستور دادم درِ سردخانه را باز کنند و دیدم که چهار جنازه در آن بیمارستان نگهداری می‌شود که یکی از آنها شهید بهشتی بود. به شهید رجایی پیغام دادم و او به بیمارستان آمد. وقتی شهید رجایی پیکر شهید بهشتی را دید، بسیار متأثر شد. شهید رجایی هیچ‌گاه تحت تأثیر اتفاقات قرار نمی‌گرفت و آثار نگرانی در چهره‌اش پیدا نمی‌شد اما بعد از دیدن پیکر شهید بهشتی دیگر توانایی ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. برایش یک صندلی آوردند تا روی آن بنشیند.
‌از روز هشتم شهریور خاطره‌ای دارید؟
تصادفا در آن روز شهید رجایی مأموریتی به من سپرده بود كه در دفتر نخست‌وزیری نبودم. در آن روز من برای سرکشی به محلی خارج از وزارتخانه رفته بودم. یادم می‌آید انفجار حوالی بعدازظهر رخ داد. من برای بازدید از یکی از بیمارستان‌ها رفته بودم. در راه برگشت به وزارتخانه نزدیک تقاطع حافظ و جمهوری بودیم که صدای انفجار را شنیدم و به راننده گفتم به آن سمت حرکت کند. وقتی به آنجا رسیدم بی‌تابی‌های پسر شهید رجایی را دیدم که بسیار ناراحت‌کننده بود. هنوز جنازه‌ها را بیرون نیاورده بودند اما پسر شهید رجایی مرتب گریه و ناله می‌کرد. برای من خیلی سخت بود که پیکر شهید رجایی را ببینم و شناسایی کنم اما چاره دیگری نداشتم. در آن شرایط با خود می‌گفتم حتی اگر پدر آدم هم بمیرد باید بر سر جنازه‌اش حاضر شد و با این تصورات خودم را تسکین می‌دادم. بعد از انفجار جسدی که به بیمارستان آوردند قابل شناسایی نبود و من از روی دندان‌هایش او را شناسایی کردم؛ چون دندان‌های شهید رجایی را من درست كرده بودم. شناسایی شهید باهنر راحت‌تر بود و پیکر ایشان تا حدود زیادی قابل تشخیص بود. در آن موقع تنها دو جنازه با شدت سوختگی بالا وجود داشت و شناسایی شهید باهنر و شهید رجایی از آنجا اهمیت داشت که عده‌ای اصرار می‌کردند کشمیری هم در این حادثه شهید شده است و یکی از آن جنازه‌ها متعلق به کشمیری است اما بعد از شناسایی این دو بزرگوار همان افرادی خاکسترهای اطراف صندلی کشمیری را در یک پلاستیک ریخته و در تابوت گذاشته و فریاد کشمیری شهادتت مبارک سر دادند که این كار برای فرار او بود. كشمیری را هم در نخست‌وزیری زیاد دیده بودم و خیلی هم با ما صمیمیت نشان می‌داد و مشكوك نبود. منافقین در آن زمان حتی خود را به تشییع جنازه هم رسانده بودند و در حقیقت تشییع جنازه صوری برای کشمیری توسط منافقین انجام شد. هرچند تعدادی دستگیر شدند اما عامل اصلی بمب‌گذاری هیچ‌گاه دستگیر نشد و همچنین کسانی که کشمیری را فراری دادند هرگز شناسایی نشدند. در آن زمان منافقین ابتدا بمب را کار می‌گذاشتند و بعد از آنکه از محل حادثه دور می‌شدند، بمب‌ها منفجر می‌شدند. بمبی که کشمیری هم استفاده کرد به همین شکل عمل کرده بود و بعدها گفته شد کشمیری حین جلسه از دفتر نخست‌وزیری خارج شده است. دو روز بعد از انفجار دفتر نخست‌وزیری مشخص شد جنازه کشمیری ساختگی بود. کشمیری فرد بسیار موجهی نشان داده می‌شد. خود را بسیار معتقد و مذهبی جلوه می‌داد تا جایی که دو خودکار در جیب خود داشت که یکی شخصی و دیگری برای انجام کارهای بیت‌المال بود. کمی قبل از انفجار در دفتر نخست‌وزیری جلسه‌ای در بیت امام بود که همه مسئولان خدمت ایشان می‌رسیدند. در آنجا تیم حفاظت از امام براساس وظیفه خود همه افرادی را که می‌خواستند وارد جلسه شوند می‌گشتند. هنگامی‌ که نوبت کشمیری شد وی از این اقدام اظهار ناراحتی کرد و نگذاشت او را بگردند. تیم حفاظت هم به او اجازه واردشدن به بیت امام را نداد. در این شرایط کشمیری جوری وانمود می‌کرد که گویا به او برخورده است اما تیم حفاظت به ناراحتی کشمیری اهمیتی نداد و کشمیری هم با حالت قهر اعلام کرد اصلا داخل جلسه نمی‌روم و بدون اینکه او را بگردند از بیت خارج شد. شهید رجایی مردی شجاع و با خدا بود؛ فردی مؤدب و واقعا اهل عمل بود. اگر جایی می‌رفتیم که بیش از یک غذا بود بلند می‌شد و برای خانواده خودش از بیت‌المال هیچ‌گونه استفاده‌ای نمی‌کرد. یک بار برای خانه‌اش کولر برده بودند. وقتی به خانه رفت آن را پس فرستاد و گفت خانواده من در حالی ‌که مردم تحت فشار هستند کولر لازم ندارند اما حالا از پول بیت‌المال چه کارها که نمی‌کنند.
‌شهادت فرزندتان چه تأثیری بر شما گذاشت؟
محمد در زمان شهادت، تنها فرزند من بود و شهادتش برایم ناراحت‌کننده بود اما انسان نباید ناراحت چیزی باشد که در راه خدا داده است. تا مدت‌ها جسد محمد پیدا نشده بود تا اینکه در فیلمی که توسط عراق پخش شد، جنازه او را شناسایی کردیم و متوجه شدم دیگر برگشتی در کار نیست. شهید محمد منافی در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید. خانه ما در کوچه مسجد قندی بود و از همان‌جا با دوستان هم‌مسجدی خود اعزام شد. او برای اینکه به جبهه برود، نزد آیت‌الله طبرسی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رفته بود اما به دلیل اینکه سنش کم بود، آنها با اعزام او مخالفت کرده بودند. همچنین مادربزرگ محمد نامه‌ای به امام نوشت و از ایشان خواست تا او را راضی کنند كه به جبهه نرود و حضرت امام نیز در پاسخ فرموده بود ایشان مکلف است و خودش تصمیم گرفته است. محمد متولد سال 1347 بود و زمانی كه به جبهه رفت 14 سال بیشتر نداشت؛ یک بار او را خدمت آیت‌الله خامنه‌ای بردم و ایشان به او گفتند با یک پیازچه می‌شود فقط یک لقمه خورد اما وقتی پیاز بشود، می‌شود با آن یک دیگ غذا پخت. محمد گفت اگر این پیازچه قبل از اینکه تبدیل به پیاز شود خشکید و از بین رفت تکلیف چیست و باید چه کار کنیم؟ در آن لحظه بود که فهمیدم تصمیم خود را گرفته و در نهایت به جبهه رفت و در عملیات خیبر شهید شد.
‌در آن سال‌ها در دولت مهندس موسوی هم بودید. اختلاف نظرات شما با مهندس موسوی بر سر چه بود؟
اختلاف من با ایشان بر سر لایحه‌ای بود که برای ایجاد تغییرات در سیستم وزارت بهداری داده بودند و من به عنوان وزیر بهداری با آن مخالف بودم اما به اصرار موسوی در هیئت وزیران مصوب و به مجلس فرستاده شد و من باید به عنوان نماینده دولت از آن لایحه دفاع می‌کردم، اما من در جلسه نظر خودم را صراحتا اعلام کردم و لایحه رأی نیاورد و این موضوع باعث خشم موسوی شد. او وقتی با من لج می‌کرد بودجه وزارتخانه را نمی‌داد و گاهی تا نزدیکی صبح در دفترش می‌ماندم تا بودجه را بگیرم تا خللی در کارهای وزارتخانه رخ ندهد. او خودش را بزرگ‌تر از همه می‌دانست و یك آدم خاصی بود و اعتقادش این بود كه از همه بیشتر می‌داند. آن موقع من وزیر بهداری بودم و موسوی خیلی دستور می‌داد و یك روز گفت بیا استعفا بده. گفتم تو نخست‌وزیری من را معرفی نكن. موسوی گفت: نمی‌توانم. من گفتم پس معرفی کن! اما او در روز رأی‌گیری در دولت دوم با خیلی از افراد صحبت كرد تا به من رأی ندهند که درنهایت با اختلاف دو رأی وزیر نشدم. البته وزارت برای من اهمیتی نداشت.
‌بعد از آن معاون آیت‌الله خامنه‌ای شدید؟
بله، بعد از آن به محیط زیست رفتم و زمانی‌ که نخست‌وزیری حذف شد نیز به عنوان معاون رئیس‌جمهور و رئیس سازمان حفاظت از محیط زیست به کار ادامه دادم. آن دوره، دوره عجیبی بود.
‌چگونه به محیط زیست وارد شدید؟
مهندس موسوی نخست‌وزیر بود و به دلیل اینکه نگویند چرا از منافی استفاده نکردی من را به محیط زیست فرستاد. در آن زمان او فکر می‌کرد محیط زیست یک دستگاه به‌دردنخور و تجملاتی است و قصد داشت آن را منحل کند اما وقتی من به آنجا رفتم با قدرت آن را حفظ کردم و گسترش دادم. در دوران من بارها به مناطق حفاظت‌شده دست‌اندازی شد، اما ما اجازه ندادیم تا هیچ قسمتی از آنها واگذار شود. یکی از این مناطق پارک پردیسان تهران بود که آن را از دست معارضان خصوصی و دولتی و نظامی نجات دادیم. این پارک قرار بود ترکیبی از پنج قاره آب‌وهوایی با حیوانات بومی آنها باشد و مردم درحالی‌که با قطار از روی آن عبور می‌کنند، بتوانند حیوانات را در حال زندگی و شکار در زیستگاه اصلی خود ببینند، بدون اینکه قفسی در کار باشد اما پس از من خانم ابتکار و نفرات بعدی این طرح را پیگیری نکردند و آخرین‌بار که خبر گرفتم پارک را تبدیل به نقاهتگاه حیوانات مریض کرده بودند. این کاربری کجا و برنامه‌ای که ما داشتیم کجا.
‌شما پزشك امام هم بودید؟ خاطره‌ای از امام دارید؟
از امام خاطرات زیادی دارم. ایشان مرد بزرگی بودند و به نکات ریز توجه می‌کردند. یک بار با پسرم که بعدها شهید شد به دیدار ایشان رفته بودیم. محمد حدود 13 سال داشت و من او را جلوتر از خودم می‌فرستادم تا در شلوغی گم نشود. یک بار که پیش امام بودیم ایشان فرمودند اجازه دارم آقازاده را نصیحت کنم؟ گفتم بفرمایید. امام رو به محمد کرد و گفت آدم جلوتر از پدرش راه نمی‌رود. محمد گفت پدرم خودش من را جلو فرستاد و ایشان دوباره همان جمله را تکرار کردند.
‌چرا از سیاست كناره‌گیری كردید؟
چون سیاست به جایی رسید كه می‌خواستند همه دستورات اجرا شود و کسی انتقاد نکند اما من معتقدم یك مسئول باید استقلال داشته باشد، وقتی رویه خاتمی را دیدم برای تبریک ریاست‌جمهوری پیش او رفتم و گفتم می‌خواهم دو نصیحت به شما بکنم: اول اینکه تو شعار قانونمندی دادی، پس افراد بی‌قانون را دور خودت جمع نکن و دوم اینکه مراقب باش کاری را که اطرافیان آقای هاشمی با ایشان کردند اطرافیان تو با تو نکنند و با نام تو خلاف‌هایی نکنند که آبروی تو برود و در نهایت هم خاتمی نفر دیگری را به جای من معرفی کرد و بار مسئولیت را از دوشم برداشت.
‌شما پایه‌گذار انجمن هیپنوتیزم بوده‌اید چرا به سراغ این علم رفتید؟ آیا در موارد پزشكی در داخل كشور مورد استفاده قرار گرفت؟
در زمان امام عده‌ای از هیپنوتیزم سوءاستفاده می‌کردند اما اصل موضوع علمی بود که می‌توانست فواید زیادی داشته باشد؛ برای همین من از امام فتوایی گرفتم تا بتوان از هیپنوتیزم برای کاربردهای پزشکی استفاده کرد و آن را به پزشکانی یاد داد که سوگند پزشکی خورده‌اند و نیت استفاده مفید از آن را دارند. درنهایت هم انجمن هیپنوتیزم پزشکی را تأسیس کردیم که خدمات زیادی انجام داده است. من حتی یک‌ بار با هیپنوتیزم و بدون تزریق ماده بیهوشی پای یک بیمار را که باید قطع می‌شد، قطع کردم، بدون اینکه دردی حس کند.
‌یك خاطره شنیده‌نشده هم برای‌مان تعریف کنید.
قبل از انقلاب با شهید لبافی‌نژاد در درمان مخفیانه مبارزان همکاری داشتم. ایشان بیمارانی را که در جریان انقلاب گلوله خورده بودند، به بیمارستان می‌آورد و بعد از مداوا به محل امن انتقال می‌داد اما ساواک ایشان را گرفت و شنیدیم زیر شکنجه شهید شد و جسدش را نیز به دریاچه نمک انداخته‌اند تا پیدا نشود. بعد از انقلاب نام ایشان را روی بیمارستانی گذاشتم که حوالی پاسداران ساخته شد.
نام:
ایمیل:
* نظر: