نسخه چاپی
«مریم میگوید خانههایمان خیلی خراب است. ما درآمدی نداریم که خانهها را درست کنیم. مردم شغلشان را از دست دادهاند. چوپانها دیگر سر کار نمیروند چون دامی نمانده است.»
روزنامه ایران نوشت: «زن و مرد، پیر و کودک، حتی مرد نابینای دِه، هر روز کوه را میگیرند و بالا میروند تا گونیها را از کاکوتی و آویشن و نعناع وحشی پر کنند. یک گونی را میدهند به فروشنده سیار که هر سهشنبه اقلام ضروری را بار وانتش میکند و میآید روستا و به جایش یک قوطی مایع ظرفشویی میگیرند یا هر چه به آن نیاز داشته باشند.
فروشنده اول روستا بساط کرده، کنار زمین بازی بچهها که شامل یک سرسره است در شانهکش جاده خاکی و دو تا پسربچه از سر و کولش بالا میروند. میگویند قبلاً یک تاب هم بوده که آن را کنده و بردهاند. آقبلاغیها دور وانت آبی را گرفتهاند و با فروشنده چک و چانه میزنند. آقبلاغ یعنی چشمهسفید یا همان سفیدچشمه روستایی است از توابع زنجان. آقبلاغ به دلیل قابلیت بالای آن در کشت گیاهان دارویی، سه سال پیش برای اجرای طرح کشت گل محمدی انتخاب شد. روی تابلویی که در ابتدای جاده خاکی منتهی به روستا نصب شده، میتوان اطلاعات طرح را دید؛ طرحی که قرار است با مشارکت خود مردم اجرا شود.
در مسیر روستا، زمینهای یک سر بنفش پوشیده از اسطوخودوس که خارج از ایران به «لَوِندِر» معروف است، منظرهای رؤیایی پدید آورده است. میگویند الان فصل روییدن گلهای بنفش است که اینجا هرکس نامی بر آن مینهد.
تنها نشان چشمهسفید در روستایی که به این نام معروف است، باریکه آبی است که از لولهای بالای حوضچه سیمانی پایین میریزد؛ همانجا که زنهای دِه دارند لباس و پتو میشویند. در خانهها آب لولهکشی دارند اما فشارش خیلی کم است و خیلی وقتها هم قطع میشود و در کل برای مصرف نوشیدن است. لباسها را همین جا میشویند و موقع رفتن هم دبههایشان را پر میکنند و روی دوش میگذارند و به خانه میبرند.
اینجا چه کسی گل محمدی میکارد؟ یکی دو تا از زنها دست از کار میکشند و انگار که دارند جوابی را در ذهنشان آماده میکنند، خطوط چهرهشان حالتی متفکر پیدا میکند. بقیه التفاتی نمیکنند و کار شستوشویشان را ادامه میدهند. یکی از زنها به حرف میآید: «اینجا کسی گل محمدی نمیکارد. یک مرد بود، شوهر آن زن است.» و به زنی اشاره میکند که جلوی دری نشسته و یک بچه کوچک را روی پایش نشانده است. شوهرش در خانه نیست و زن میگوید که خیلی محدود گل کاشته و کارش آن قدر پیش نرفته است.
ثریا، همان زنی که گفتوگو را در رختشویخانه آغاز میکند، ادامه میدهد: «قرار بود اینجا گل محمدی بکاریم و سودش مال خودمان باشد. اولش خیلی امیدوار شدیم اما بعدش انگار همه یادشان رفت. دیگر دنبالش نرفتند. ما اینجا مشکل زیاد داریم. مردم درآمد ندارند. فقط گیاه جمع میکنند و به قیمت کم میفروشند. بعضی زنها خودشان در خانه گیاهها را خشک میکنند. فوقش کیلویی ۱۰هزار تومان ازمان میخرند. بعضیها هم فرشبافی میکنند و بعضی هم گوسفندداری، البته دام زیاد نمانده. اینجا زمستانهای سردی دارد. گاز نداریم. راه رفت و آمدمان خیلی سخت است. هفتهای یک بار دکتر میآید خانه بهداشت. غیر از آن اگر مشکلی پیش آید و مثلاً بچهمان مریض شود، باید برویم تا شهر که وسیله هم نیست. اینجا فاصلهاش از خود زنجان زیاد است. اگر گل محمدی درآمد داشته باشد، کار میکنیم. چرا کار نکنیم؟!»
زهرا بیات، یکی دیگر از زنهایی است که مشغول شستوشوست. نام فامیل بیشتر اهالی اینجا مثل زهرا، بیات است. فامیلیهای آخوندی و محمدی هم دارند.
زهرا دو تا بچه دارد. میگوید ما این قدر درد سر داریم که دیگر بچه نمیآوریم: «امکانات نیست. بچههایمان مریضی پوستی دارند. یک دبستان داریم، فقط یک معلم دارد که از زنجان میآید. خیلی وقتها هم معلم نیست. چطور یک معلم میتواند از پایه اول تا ششم به ۴۰ دانش آموز درس بدهد؟ بعدش هم که هیچ. بچهها اینجا فوقش تا پنجم درس میخوانند. بعدش بعضیها میروند «اسفجین» برای دوره راهنمایی ولی همه نمیتوانند بروند. دخترها بیشتر ترک تحصیل میکنند. تو را به خدا بگویید یک معلم بفرستند که دخترها بتوانند درس بخوانند. اینجا دخترها دوست دارند درس بخوانند اما نمیتوانند. آدم دلش برایشان میسوزد.»
میپرسم الان دختری اینجا هست که ترک تحصیل کرده باشد؟ زهرا اشاره میکند به دختر ریزجثهای که کنارش ایستاده و میگوید: «بیا، چرا نمیآیی حرف بزنی؟ مگر ترک تحصیل نکردی؟ مگر دوست نداشتی درس بخوانی؟»
دختر با خجالت جلو میآید. اسمش زینب است، ۱۷ ساله. مثل خیلی از دخترهای ده تا کلاس پنجم درس خوانده. میگوید: «مدرسه نبود و دیگر ادامه ندادم. اگر مدرسه باشد خیلی دوست دارم درس بخوانم. الان هیچ کاری ندارم.» زنی از بین جمعیت میگوید: «دختر من ۱۵ ساله است و تا پنجم خواند و بعد درس را ول کرد. اگر نهضت سوادآموزی بیاید، ما خودمان هم با این سن دوست داریم درس بخوانیم.» بقیه زنها حرفش را تأیید میکنند. بیشتر زنها روی چادرهای گلدارشان آفتابگیر زدهاند. میگویند آفتاب اینجا خیلی تند است و آدم را جزغاله میکند.
کبری تازهعروس است. صورتش قرمز و جابجا پر از کک و مک است. کبری ۲۳ ساله، عقد کرده و قرار است برود جای دیگر برای زندگی. آقبلاغ را دوست دارد اما دلش میخواهد جایی زندگی کند که امکانات هست: «اینجا دخترها را قبلاً خیلی زود شوهر نمیدادند اما از امسال دارند زیر ۱۳ سال میدهند بروند، چاره ندارند. چون مشکلات مالی دارند ترجیح میدهند دخترهایشان را شوهر دهند که از اینجا بروند و شاید زندگیشان بهتر شود. دخترها مدرسه که نمیروند، کاری ندارند جز این که شوهر کنند. نه این که خودشان دلشان بخواهد زود شوهر کنند، کار دیگری نمیتوانند بکنند.»
مریم، زنی سی و چند ساله با چادر گلدار قهوهای که دور کمرش بسته و دبه آبی که از چشمه پر کرده، میان حرفمان میآید: «من خودم دو تا دختر دارم. یک پسر کوچک هم دارم. الان بیا ببرم خانهام را نشانت بدهم ببینی چه وضعی دارد. آن وقت خودت بگو برای چی باید دخترها اینجا بمانند؟!»
دنبال مریم راه میافتم. او از پیش میرود و دختر کوچکش به دنبالش. دختربچه، عینکی درشت با شیشه ضخیم به چشم زده و گاه گاهی برمیگردد پشت سرش را نگاه میکند تا مطمئن شود هنوز از پیاش میروم. مریم که زنی دیگر همراهیاش میکند، از میان کوچههای شیبدار ناهموار که جوی باریکی از فاضلاب در میان شان جریان دارد، میگذرد تا به خانهاش برسیم. زن دیگر سر دوراهی جدا میشود و تعارف میکند ناهار میهمانش باشم.
وقتی به خانه مریم میرسیم، دختربچه تقریباً به نفسنفس افتاده. مادر دست روی سرش میکشد و میگوید: «این دختر امسال باید برود کلاس اول. چشمش انحراف دارد و باید عمل شود اما توان مالی نداریم برای درمانش.» دختربچه با آن صورت مثل ماه میخندد. خواهرش سرش را از در بیرون میآورد. یکی دو سال بزرگتر از اوست و صورتش شبیه فرشتههای نقاشیهای قرن هجدهمی است. خانه، گِلی و فرسوده است و سقفش تیرچوبی دارد که قسمتی از آن شکسته و سوراخ قطوری را ایجاد کرده است. مریم زیر نوری که از سوراخ سقف به پایین تابیده میایستد و مثل بازیگر تئاتر روی صحنه تاریک توجهم را به خودش جلب میکند: «اینجا را ببین. وقتی باران میآید، تمام خانهام را آب برمیدارد. با سه تا بچه اینجا زندگی میکنم. کل زندگیام همین است.» وقتی چشم به تاریکی عادت میکند، روی دیوارها میشود ردِ نم را تشخیص داد؛ لکههای بزرگ و بدشکل زرد. دختربچه صورت فرشته برادر کوچکش را بغل میگیرد تا گریهاش را که احتمالاً در اثر ورود غریبهای به خانه است، آرام کند. مریم میگوید خانههایمان خیلی خراب است. ما درآمدی نداریم که خانهها را درست کنیم. مردم شغل شان را از دست دادهاند. چوپانها دیگر سر کار نمیروند چون دامی نمانده است.
زنها به مشارکت علاقهمندترند
طرح کاشت گل محمدی، نقطه امیدی برای روستاست. هدفش این بود که کمک حال مردم شود. مجید معانی، رئیس اداره جنگلکاری اداره کل منابع طبیعی استان زنجان که در واقع مجری طرح است و در بازدید از این روستا همراهیام میکند در این باره این طور توضیح میدهد: «ما بحث توسعه کشت گیاهان دارویی را داریم و همراه آن جوامع روستایی را هم میخواهیم توانمند کنیم. مجری خود اداره منابع طبیعی است و از اعتباراتی که جذب میکند میآید منطقهای را کشت گیاهان دارویی انجام میدهد. این پروژهای است که با مشارکت خود مردم انجام میشود یعنی ما نهاده میدهیم و از آنها میخواهیم خودشان سرمایهگذاری کنند و بهرهبرداری برای خودشان باشد و از این طریق به آنها کمک میکنیم. به هر حال کمک یا از طریق تسهیلات است یا نهاده. ما برای توانمندسازی جوامع روستایی به این صورت کار میکنیم که نهاده و تسهیلات بدهیم. مثل روستای آقبلاغ که با مشارکت مردم میخواهیم توسعه کشت گیاهان دارویی را انجام دهیم و جوامع روستایی را توانمند کنیم.»
طرح سه سال پیش کلید خورده، با این حال پیشرفتی در آن مشاهده نمیشود. محمدعلی بیات عضو شورای روستا در این باره میگوید: «من مشوق اصلی روستاییان بودم که در پروژه کاشت گل محمدی شرکت کنند. الان کار خاصی انجام نشده و چیزی از طرح کاشت گل به چشم نمیآید اما انشاءالله در سالهای آینده مثمر شود. راضی کردن مردم خیلی راحت نبود. مردم از اسم اداره منابع طبیعی میترسیدند. فکر میکردند ممکن است ضرری بهشان برسد. بهشان گفتم منابع طبیعی مال مردم است و میخواهد کمک کند. مثلاً سیلبندهایی که اخیراً بسته شده به آب شرب این روستا که پایین دست است کمک کرده. گل محمدی را مردم محدود میکارند و فعلاً فقط قابل استفاده در خانه است. یک نفر است که کاشته. بیشتر، خانمها در طرح مشارکت کردهاند. گلها را در خانه خشک میکنند اما هنوز به مرحله فروش نرسیده و برای مصرف خودشان است. نه تعاونی تشکیل شده و نه جای مشخصی برای این کار وجود دارد.»
مردم روستا میگویند ما دهیاری نداریم. دهیار هست اما دهیاری نیست. از زنها میپرسم کدامتان دوست دارید دهیار شوید؟ شانه بالا میاندازند: «ما که سواد نداریم. دهیار باید درس خوانده باشد تا بتواند به ما کمک کند.»
دهیار روستا زن است. راحله بیات که اصلیتش مال آقبلاغ است و حالا در زنجان زندگی میکند و هفتهای یک بار برای سرکشی به روستا میآید. او که سرکشی هفتگیاش تمام شده و آماده رفتن است، درباره وضعیت روستا و پروژه کاشت گل محمدی توضیحاتی میدهد: «اینجا یکی از بزرگترین مشکلات ما کمبود اعتبار برای اجرای طرح هادی است. وضعیت کوچههایمان را که میبینید. خانهها هم مقاوم نیست. مردم درآمد ندارند و به خاطر همین نمیتوانند خانههای فرسوده را تعمیر کنند. بنیاد مسکن بهشان یکسری وام میدهد اما با آن مبالغ نمیتوانند خانههایشان را درست کنند. اینجا از شهر دور است و هزینه آوردن مصالح زیاد است. در ضمن آن قدر درآمد ندارند که بتوانند وام شان را برگردانند. کشاورزی و دامداری هست اما آب نیست.
برای این که درآمد مردم بیشتر شود، پروژه کاشت گل محمدی را اجرا کردند که الان یکی از اعضای شورا فقط در آن فعال است. مردم و بخصوص خانمها دوست دارند مشارکت کنند اما طرحها معمولاً روی زمین میمانند. الان با مشارکت منابع طبیعی، شرکت تعاونی تأسیس کردهایم که در زمینه پرورش قارچ و بستهبندی گیاهان دارویی فعالیت کند اما همین طور مانده است. باید یکسری کارها را با هم انجام داد که متأسفانه همه اعضای تعاونی پیگیر نیستند.
مردم یک سری امکانات اولیه برای شروع کار میخواهند. پول لازم است که سرمایهگذاری اولیه شود. الان اعضای تعاونی ۲۰ نفر هستند که نفری ۲۰ هزار تومان دادهاند اما بعضیهایشان الان مراجعه میکنند و میگویند ۲۰ هزار تومان ما را بدهید. وقتی پای پول وسط میآید کار سخت میشود و مردم کنار میکشند. میخواهند همهچیز رایگان باشد اما درآمد برای خودشان باشد. نمیشود هم بهشان ایراد گرفت و گفت دارند و نمیدهند، واقعاً ندارند. به خاطر همان، طرح همینجور مانده است.»
گروهی که تازه از کوه پایین آمدهاند، با گونیهای پر سراغ فروشنده سیار میآیند. صورتهایشان برافروخته است و چوبدستها را حائل بدن کردهاند. از زنی که میان جمع از همه مسنتر است، میپرسم سختتان نیست اینجوری کار میکنید؟
جواب میدهد: «با ۶۵ سال سن، چرا سخت نباشد؟!» به مردی اشاره میکند که نابیناست و دارد آرامآرام راهش را از جمعیت جدا میکند و لابد به خانهاش میرود. زن میگوید او با این وضعیت میرود بالای کوه گیاه جمع میکند. مرد، نابینای مادرزاد است. گیاهان را با مختصر لمسی میشناسد. میگوید بویاییام هم قوی است و یک دسته را از داخل گونی بیرون میکشد. بوی آویشن میپیچد توی دماغم. عشرت یکی از زنهای گروه جلو میآید و میگوید: «به ما گل محمدی دادند بکاریم اما جواب نداد و خشک شد. ما بلد نیستیم چه کار کنیم. اگر یادمان بدهند کار میکنیم.»
پسر عشرت، امیررضای ۱۸ ساله تازه از راه رسیده. زنجان تئاتر کار میکند و توی فرهنگسرا خبرنگار هم هست. میگوید اینجا برای جوانها امکانات نیست، همه رفتهاند. جوانها اینجا نمیمانند. یک دستگاه عرقگیری بهمان دادهاند که دو سال است همین طور مانده.» مادرش میخندد و میگوید باید گل باشد که ما گلاب بگیریم.
فروشنده سیار که دارد گونیها را از گروه تحویل میگیرد و با جنسهای خودش تاخت میزند، میگوید: «اوضاع مردم اصلاً خوب نیست. بیشتر نسیه میگیرند. اینجا میخواستند تلهکابین راه بیندازند که به اقتصاد روستا کمک شود اما هنوز خبری نیست. اگر گیاهان دارویی مدیریت شود کمک زیادی به روستا میکند.»
پایه تلهکابین در ورودی روستا مثل وصلهای ناجور یا شبیه نگهبانی سیمانی است؛ بیتناسب با خانههای فرسوده و زهوار دررفته که شاید روزی در آینده به نوایی برسند؛ همان طور که ساکنان سفیدچشمه امید دارند و من در نگاه و کلامشان اثر آن را میبینم. من در این روستا زنهایی را دیدم که دوست دارند درس بخوانند و گل محمدی بکارند.»