سرویس ابثار و مقاومت جوان آنلاین: حدود یک سال پیش همسر شهید فرهاد دستنبو از شهدای سایت رادار سوباشی از دستان امام خامنهای نشان سرلشکری همسرش را دریافت کرد. نشانی که شاید باید بر شانههای بانویی جا خوش میکرد که همسنگر و همراهی نیک برای همسرش بود و در کنار تمام مجاهدتهای خالصانه شهید فرهاد دستنبو نقشآفرینی کرد.
سرویس ابثار و
مقاومت جوان آنلاین: حدود یک سال پیش همسر شهید فرهاد دستنبو از شهدای سایت
رادار سوباشی از دستان امام خامنهای نشان سرلشکری همسرش را دریافت کرد.
نشانی که شاید باید بر شانههای بانویی جا خوش میکرد که همسنگر و همراهی
نیک برای همسرش بود و در کنار تمام مجاهدتهای خالصانه شهید فرهاد دستنبو
نقشآفرینی کرد. بانویی که اگر چه سن زیادی نداشت، اما در آخرین روزهای
جنگ تحمیلی در ۵ مرداد ۶۷ همسر شهید شد و این بار در سنگر تربیت و صیانت از
خانواده به سرپرستی و تربیت چهار فرزند به یادگار مانده از شهید پرداخت.
مادری که این روزها همه دار و ندارش همین چهار فرزند است؛ فرزندانی که
افتخار پدر شدند.
سرلشکر شهید فرهاد دستنبو ۵ مرداد سال ۱۳۶۷ در آخرین
روزهای دفاع مقدس در سایت رادار پدافندی سوباشی به شهادت رسید. با دکتر
فربد دستنبو فرزند شهید فرهاد دستنبو به گفتگو نشستیم که ماحصلش از منظرتان
میگذرد.
هنگام شهادت پدر چند سال داشتید؟
من متولد ۲۴
فروردین ماه سال ۵۹ در شیراز و فرزند دوم هستم. از دو تا سه سالگی تا هشت
سالگی درپایگاه شهید نوژه همدان بودیم و از این سن به بعد ساکن تهران شدیم.
زمان شهادت پدرم، وارد ۹ سالگی شده بودم.
قطعاً بخشهایی از خاطرات شما از پدرتان به شنیدهها و خاطرات بزرگترها و بستگانتان بازمیگردد. چقدر پدرتان را میشناسید؟
بله،
همین طور است. در زمان شهادت پدرم هنوز در سنین کودکی قرار داشتم. آنچه از
پدر میدانم همان خاطراتی است که از ایشان در ذهنم باقی مانده است و
شنیدههایم از دوستان، بستگان و خانواده. پدرم شهید فرهاد دستنبو متولد
۱۳۳۱ در سنندج بود. پدرش نظامی بود و از نظر فعالیتهای مذهبی و هنری مثل
مرثیهسرایی اهل بیت (ع) بسیار زبردست بود. دیوان شعر «اثر لحظهها» متعلق
به پدربزرگم است. در کنار طبع شعر پدربزرگم؛ پدرم نیز شعر میگفت. او فرزند
سوم خانواده بود و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمده بود. آنها شش
برادر و پنج خواهر بودند. پدرم تحصیلات متوسطهاش را در کرمانشاه سپری کرد و
سال ۱۳۵۱ به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد. پدر تا شهادتش در مردادماه
۶۷ نزدیک به ۱۵ سال در ارتش خدمت مستمر داشت.
کمی از شاخصههای اخلاقی و حرفهای پدر بگویید. مدرک تحصیلیشان چه بود؟
ایشان
در رشته رادار فارغالتحصیل و در نیروی هوایی مشغول به کار شد. پدرم بسیار
زیرک، باهوش و توانمند بود. همیشه در حال فعالیت بود و دورههایی را هم در
عمان سپری کرد. پدر در دوران آموزشی خود در نیروی هوایی یکی از مستعدترین
هنرجویان بود، به گونهای که سرآمد تمام همرزمانش بود. ایشان بدون هیچگونه
چشمداشتی معلومات علمی و تخصصی خود را در اختیار هنرجویان قرار میداد،
اما جدای از تخصصهایش دارای روابط عمومی بالایی در برخورد با مردم بود. با
همه خوشرو بود، به طوری که منزل ما با محوریت پدرم مقری برای حل و فصل
کردن مشکلات خانواده بود. برای ما جای تعجب داشت که یک نفر با آن همه فشار و
مشکلاتی که در سیستمهای کاری خود داشت، چطور میتوانست کانون زندگی خودش
را گرم نگه دارد. ایشان احترام خاصی برای مادرم قائل بود. پدرم به ما
میگفت مادرتان حرف اول و آخر را میزند و باید همیشه و در همه حال از او
اطاعت کنید. خوب به یاد دارم بعد از شهادت پدرم، یک روز مادرم به من گفت
فرید برو نان بگیر، من توجهی به این خواسته مادر نکردم. همان شب پدرم به
خوابم آمد و در خواب با اخم دو نان سنگک به من داد. پدرم یک جمله معروف
داشت که میگفت: «اگر مادرتان بگوید بمیر، من دراز به دراز اینجا میافتم و
میمیرم.» من پدرم را در همه حال ناظر رفتارم میبینم و از ایشان یاد
گرفتم همیشه گوش به فرمان مادرم باشم.
با وجود چهار فرزند قد و نیم قد
و نبودنهای پدرتان مادرتان بار اصلی زندگی را بر دوش داشت. ایشان چطور با
شرایط سخت نبودنهای همسرش کنار آمد؟
با توجه به حساسیت کاری پدر و
شرایط جنگ، ما خیلی کم ایشان را میدیدیم. حقیقتش این است که پدرم هیچ وقت
نبود و ما همیشه نبودش را حس میکردیم. او نیاز ما و خانه بود. سختی و تلخی
نبودنهای پدر بعد از شهادتش بیشتر حس شد. مادرم با اینکه سن و سالی
نداشت، تربیت و پرورش چهار فرزند پسر را برعهده گرفت. راستش را بخواهید من
هرچه بزرگتر شدم بیشتر درک کردم که مادرم چقدر سختی میکشد و دلتنگ حضور
پدر میشود. تنها امید مادر در این سالها چهار فرزندش بود. گاهی اوقات جای
خالی پدر را خیلی احساس میکردم. وقتی در فیلم و سریال تلویزیونی میدیدم
که فرزندی در آغوش پدر است و دست در دست هم به پارک میروند یا پدر هدیهای
برای فرزندش میخرد بیآنکه بدانم اشک در چشمانم جمع میشد و بغضم
میشکست. تربیت پدر بعد از شهادتش هم در مورد ما ادامه داشت.
چطور؟
توصیههایی
که برای ما داشتند و ارتباط معنوی که بین ما و پدر ایجاد میشد همه نشان
از توجه ایشان به آینده فرزندانش داشت. هر جا دلمان برایش تنگ میشد و به
یادش بودیم به خوابمان میآمد و در بسیاری از امور که درتنگنا قرار گرفته
بودیم به ما مدد میرساند و راهنماییمان میکرد. من خیلی زود بزرگ شدم و
باید واقعیتهای زندگیام را با آن سن کم میپذیرفتم. برای خانواده بسیار
سخت بود. من راه ارتباط پدرم را دریافتهام، او دستیافتنی شده است؛ چه آن
زمان که هنگام شهادتش ۹ ساله بودم و چه حالا که ۴۰ سال دارم. از همان بچگی
شبهای جمعه سر مزار پدرم در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) میرفتم؛ عکس او را
میگذاشتم، شمعی روشن میکردم و زیارت عاشورا میخواندم و مداحی میکردم و
نمازی میخواندم و بلااستثنا هر وقت این کار را انجام میدادم او را در
خواب میدیدم.
پدر قبل از شهادت توصیه یا سفارشی برای شما داشتند؟
سال
۶۷ من تازه وارد ۹ سالگی شده بودم و در پایگاه هوایی همدان (نوژه) بودیم و
قرار بود به تهران نقل مکان کنیم. در همین جریان یک روز پدرم من و برادرم
فریور را صدا زد و گفت: «دوست دارم هر جفت شما دندانپزشک شوید.» این در ذهن
من ماند و در سن ۹ سالگی باور کردم میتوانم دندانپزشک شوم و این را حتی
در انشاهای کلاس مینوشتم. الحمدلله من و برادرم فریور که پنج سال از من
بزرگتر است دندانپزشک شدیم و پدر را به آرزویش رساندیم. برادر دیگرم فرهوش
چهار سال از من کوچکتر و فرداد هفت سال از من کوچکتر است. ما چهار برادر
هستیم که هنگام شهادت پدرم بزرگترین ما ۱۳ سال و کوچکترین شش ماه داشت.
شغل فرهوش دیسپچر هواپیماست و فرداد نیز دانشجوی رشته آیتی است.
چه خاطرهای از روزهای آخر حیات پدر به یاد دارید؟
حال
و هوای پدر در ماههای اخیر تغییر کرده بود. با اینکه بچه بودم، اما این
تفاوت را خوب متوجه میشدم. پدر لباس بسیجی به تن میکرد و چفیه به دوش
میانداخت. میتوان گفت ایشان یک ارتشی بسیجی بود. یک روز به من گفت فربد
فردا اگر آژیر کشیدند حتماً به پناهگا ه بروید. این را به بچههای مدرسه هم
بگویید. من به بچهها منتقل کردم، اما چون اواخر جنگ دیگر کسی به آن صورت
به پناهگاه و جانپناه نمیرفت برای همین چندان جدی نگرفتند. همان روز هم
پایگاه را زدند. وحشتناک بود. خوب به یاد دارم خانمی دست من را گرفت و برد
داخل خانهاش تا پناه بگیرم. مادربزرگم میگفت یک هفته قبل از شهادتش آمد و
گفت ماشین سر خیابان است و باید زود برویم. دندانش درد میکرد گفتم اگر
دندانت درد میکند نرو، گفت مادر از این حرفها نزن. این حرفها از شما
بعید است، مگر میشود من نروم، آن یکی نرود پس مملکت را دست چه کسی
بسپاریم؟ هر چه گفتم نرو، گفت این حرفها چیست مادر! آن یکی سرش درد
میکند، من دندانم درد میکند، آن یکی سرما خورده است پس این مملکت را
میخواهیم به چه کسی بسپاریم؟ همیشه میگفت جانم فدای کشور، جانم فدای
مملکت، جانم فدای آب و خاکم.
آخرین تصویری که از پدر در ذهنتان دارید، چیست؟
آخرین
مرتبهای که پدر را دیدم مربوط به زمانی میشد که در بیمارستان بستری شده
بودم. در یک حادثه دست چپم شکست. به اتاق عمل رفتم و دو، سه روز در
بیمارستان بودم، هنوز پدرم من را ندیده بود. شب آخر ایشان از سایت سوباشی
آمد، به او گفتم چرا دیر آمدی؟ خندید. بعد از عمل من در اثر درد بیهوش شده
بودم. وقتی بیدارشدم پدرم مرا مرخص کرد و به خانه آورد و دیگر او را ندیدم و
در واقع این آخرین دیدار ما بود. وقتی عمهام از پدر خواسته بود برای دیدن
من بیاید، گفته بود نمیتوانم بیمارستان بیایم این عملیات خیلی حساس است.
(عملیات مرصاد بود) دشمن آمده و نمیتوانم نروم. به امید خدا دست پسرم هم
خوب میشود. وقتی دستم را از گچ درآوردم، پدرم شهید شده بود. آن موقع به
قصر فیروزه تهران آمده بودیم. وقتی دکتر رفتیم، دکتر گفت دست شما به خاطر
فشار به تاندونها خوب نمیشود و شاید در سالهای بعد با فیزیوتراپی و برق
دستت حرکت کند. این خبر بسیار بدی بود. دقیقاً همان شب اولین ارتباط با
پدرم ایجاد شد. در آن شب به یادماندنی خواب دیدم در فضایی هستم و همه به
ستون، جلوی جایگاهی توقف و باز حرکت میکنند. نوبت من شد؛ دیدم کسی که روی
سکو نشسته لباس سفیدی پوشیده است؛ سرش را بالا گرفت، پدرم بود. دستم را
گرفت و خندید و اشاره کرد برو. از خواب بلند شدم و دیدم تمام حرکات دستم
برگشته است.
چگونه از شهادت پدر با خبر شدید؟
داییام نظامی بود،
خانه ما آمد و به مادرم گفت بلند شوید منزل ما برویم. مادرم گفت برای چه؟
گفت فرهاد در اثر بمباران، شیمیایی شده است. وقتی وارد منزل داییام شدیم،
دیدیم عدهای جمع شدند. تعجب کردیم. یکی از بستگان که همسن من بود گفت پدرت
شهید شده است. آن زمان هضم این مسئله خیلی سنگین بود. بعد از اینکه پیکر
پدرم را به تهران انتقال دادند از مقابل ستاد نیروی هوایی در خیابان پیروزی
تشییع کردند و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) به خاک سپردند.
سایت رادار
سوباشی چشم تیزبین پدافند هوایی در زمان جنگ بود و به لحاظ استراتژیک بسیار
اهمیت داشت. اهمیتی که سنگربانان سوباشی به خاطرش جان خودشان را هم فدا
کردند.
بله دقیقاً، عراق در کل هشت سال جنگ توانایی حمله به سایت
رادار سوباشی را نداشت. اما ۹ روز بعد از امضای قطعنامه در ۴ مرداد ۶۷ سایت
را مورد حمله هوایی قرار میدهند و پدرم به عنوان فرمانده عملیات سایت
همراه دیگر همرزمانش در ۴ مرداد مجروح میشود و اصرار میکنند برای درمان
برود، اما پدر قبول نمیکند و در کنار دیگر دوستانش میماند. در نهایت ۵
مرداد ماه ۶۷ بعثیها سایت را نشانه گرفته و پدرم با ۱۸ نفر دیگر از
همرزمانش که در اتاق عملیات حضور داشتند به شهادت میرسند. سایت رادار
سوباشی توانسته بود بسیاری از حملات و نیروی هوایی بعث را در نطفه خفه کند
از این رو خار چشم دشمنان شده بود.
گویا آخرین مکالمه شهید دستنبو با سروان رحیم زیانی فرمانده وقت یکی از سایتهای پدافند هوایی موشکی هاگ کرمانشاه ماندنی شده است.
بله،
این مکالمه حاوی نکات جالب در خصوص دقت و همت شهید در انجام دقیق وظیفه
است. ایشان خطاب به سروان زیانی میگوید: «رحیم جان دقت کردی؟ چند هدف در
محدوده سایت شما وجود دارد. سعی کن آرامش خودتان را حفظ کنید و تمامی
اقدامات لازم را برای مقابله با خفاشهای شبپرست انجام بدهید. هدفها را
مجدداً برایت طرح میکنم. ضمن هوشیاری کامل، تلاش کن سامانههای موشکی و
مواضع پدافندی (توپهای ضدهوایی) به موقع عمل کنند. جای نگرانی نیست.» چرا
پدرتان تأکید داشتند که شما دندانپزشک شوید؟
پدرم سفارش کرد و همیشه
این سؤال برای من مطرح بود که چرا دندانپزشکی که جواب این سؤالم را در میان
صحبتهای امیر فراوان پیدا کردم. ایشان در جایی نقل میکردند که پدرم در
دوماه آخر دندانش به شدت آبسه کرده بوده و وقت نمیکرد تا دندانهایش را
درمان کند برای همین تا لحظه شهادت هم درست نکرد و تنها چیزی که به ذهنش
رسیده بود این بود که از من و فریور بخواهد که دندانپزشک شویم. من هم چند
آرزو داشتم که الحمدلله محقق شد؛ ابتدا دندانپزشک شوم و دیگر اینکه مرکزی
به نام پدرم راهاندازی کنم که این کار نیز انجام شد و روزهای چهارشنبه
مصادف با روز شهادت پدرم معالجه رایگان است.
درباره چهارشنبههای آسمانی برایمان بگویید، چرا این نیت را کردید؟
هدف
اصلی من این بود متخصصی باشم که با کاریکه انجام میدهم به مردمم یادآوری
کنم که یادشان نرود زمانی جوانانی بودند که از همه تعلقاتشان گذشتند و
وارد میدان جنگ شدند. آنها فرزند شش ماهه تا پسر ۱۳ سالهشان را رها کردند
و رفتند، امثال پدرم در این جنگ زیاد بودند. اصلیترین هدف من در مورد این
چهارشنبهها و درمان بیماران بیبضاعت که روز شهادت پدرم هم است این بوده و
هست که یاد شهدا را با این کارم زنده نگه دارم. هر چهارشنبه ۱۹ بیمار را
به یاد ۱۹ شهید سایت رادار سوباشی معالجه میکنم. از بچگی در انشای خود
مینوشتم دوست دارم دندانپزشک شوم تا به کسانی که پول ندارند کمک کنم. در
پایان باید به این نکته مهم اشاره کنم که حدود یک سال پیش مادرم از دستان
امام خامنهای نشان سرلشکری پدرم را دریافت کرد. نشانی که در حقیقت باید بر
شانههای چنین بانویی جا خوش کند.
شهید فرهاد دستنبو از زبان همرزمانش: فرهاد کم آدمی نبود
شهید
ستاری در مراسمی که بعد از شهادت پدرم به عنوان فرمانده نیروی هوایی در
مسجد پدافند برگزار شده بود کنارم نشست و چانه من را گرفت و گفت: «تو پسر
فرهاد هستی؟ فرهاد کم آدمی نبود؛ او دست راست من بود.» او گفت: «من در همان
۵ مرداد به پدرت گفتم بیا من درجه و حقوقت را افزایش میدهم، اما او گفت
به من دو ساعت فرصت بده و رفت و دیگر برنگشت. پس از تو میخواهم خودت را
دستکم نگیری!» امیر پردیس (فرمانده اسبق نیروی هوایی) به من گفت: «در
عملیاتی، اسکوپم قطع شد و سیستم ناوبری مختل شد و مانده بودم چهکار کنم.
در آن شرایط فرهاد پدر تو پشت رادار چنان با طمأنینه هواپیمای من را روی
باند نشاند که انگار آسمان در پنجه دستش بود و از روی چراغهای رادار نوع
هواپیما را تشخیص میداد.» امیرسرتیپ فرزاد اسماعیلی هم در باره شهادت جمعی
از نیروهای پدافند هوایی ارتش در سایت رادار سوباشی گفته است: «شهادت این
۱۹ نفر از نوع انتخاب بود. آنها با علم به اینکه میدانستند قرار است چه
اتفاقی برایشان بیفتد ماندند و ایستادگی کردند.» سرهنگ خسرو خطیب قوامی:
«من با شهید دستنبو هم تخصص نبودم ولی بهواسطه ارتباط شغلی در یکی دو
مأموریت با این شهید در منطقه عملیاتی بودم. از لحاظ اخلاقی بسیار مهربان و
خوش مشرب بود و حضورشان در هر جا موجب سرحالی و شادابی محیط کار میشد و
از طرفی از نظر ایمانی و عقیدتی بسیار پایبند به معنویات و انقلاب بود و
شاید از معدود نفراتی بود که به تأسی به نیروهای بسیجی دائم روی دوش خود
از چفیه استفاده میکرد و خود را بسیجی میدانست. خاطرهای که به عنوان یک
شاخص در مورد ایشان میتوان بیان کرد این بود که هیچوقت در کار و شیفت
احساس خستگی نمیکرد و پایان شیفت و وقت اداری برایش معنا نداشت البته این
شناخت در طول همین یکی دو بار مأموریتی که در خدمت این شهید بودم حاصل شد.
یک نکته دیگر اینکه ایشان در بسیاری از مأموریتها داوطلبانه حضور پیدا
میکرد. به نظرم باید شهدایی، چون دستنبو به جوانان معرفی شوند تا الگویی
برای جوانان و القای روحیه سلحشوری در نیروهای جوان باشند.»