کد خبر: ۳۵۳۲
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۰
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
"شاید برای کسانی که هرگز زخم‌های سوزانده تبعیض نژادی را نچشیده‌اند آسان است که بگویند: منتظر بمانید. اما وقتی مردم شروری را می‌بینید که مادرها و پدرهایتان را به خواست خود به قتل می‌رسانند و خواهر و برادرهایتان را از روی هوا و هوس غرق می‌کنند.

"شاید برای کسانی که هرگز زخم‌های سوزانده تبعیض نژادی را نچشیده‌اند آسان است که بگویند: منتظر بمانید. اما وقتی مردم شروری را می‌بینید که مادرها و پدرهایتان را به خواست خود به قتل می‌رسانند و خواهر و برادرهایتان را از روی هوا و هوس غرق می‌کنند؛ وقتی اکثریت عظیمی از 20 میلیون برادر سیاه‌پوست خود را می‌بینید که در قفس تنگ فقر در میان جامعه‌ای مرفه در حال خفه شدن هستند؛ وقتی که تلاش می‌کنید به دختر ۶ ساله‌تان توضیح دهید که چرا نمی‌توانید به شهربازی که همین الان تبلیغ آن در تلویزیون نمایش داده شده بروید، ناگهان زبانتان پیچ بخورد و در هنگام صحبت لکنت زبان بگیرید؛ و اشک‌هایی که در چشمان او حلقه می‌زنند وقتی که به او گفته می‌شود که شهربازی به روی کودکان رنگین‌پوست بسته‌است و ابرهای شوم خود کم‌بینی را ببینید که در ذهن او در حال شکل گرفتن هستند."
این بخشی از نامه مارتین لوترکینگ، رهبر جنبش حقوق مدنی آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار از زندان بیرمنگهام است. امروز مرور نامه مذکور بعد از گذشت 57 سال، این پیام را در ذهن مخاطب تداعی می‌کند که آمریکا هنوز همان آمریکاست؛ منتها در ظاهری مدرن. آرمان‌های آمریکایی که همگی دم از آزادی و حقوق بشر می‌زنند، به اینجا که می‌رسند، خود واقعی‌شان را به نمایش می‌گذارند و شاخک‌های سلطه‌گری آنها تیز می‌شود.
اصلا این تفکر که رنگ پوست من، رنگ موی من، جنسیت من، ملیت من و هزاران وصله‌ای که تنها و تنها با برچسب‌گذاری کلمات روی آنها معنا و مفهوم پیدا می‌کند، حصارهایی در اطراف روح انسانها می‌پیچد که خط‌کشی بین "من" با "دیگری" را ضخیم‌تر می‌کند. مروری بر داستان‌های تاریخی کشورها بر وجود این حصارها صحه می‌گذارد؛ چه از منظر سیر عقلایی هگل، چه از منظر حرکت جوهری ملاصدرا.
طرز تفکری که محصولی به نام تبعیض نژادی را تولید می‌کند، پشتوانه‌ای به اندازه تاریخ دارد. وقتی پیشینیان یک گروه اجتماعی- به هر دلیلی- خود را برتر از دیگر گروه‌ها می‌‎بینند، این خودبرتر بینی در میان نسل‌های بعدی اشاعه پیدا کرده و پس از گذشت زمانی نسبتا طولانی، به یک اصل فرهنگی برای آن گروه تبدیل شده و جزو آداب و رسومش می‌شود. درست مانند یک صفت ظاهری که توسط آِلل‌های یک ژن خاص کنترل می‌شود و نسل به نسل آن صفت را منتقل می‌کند. کودک تازه متولد شده در یک خانواده از گروه خودبرتر بین، با این تفکر بزرگ می‌شود و بافت هویتش، شبیه ساختار باورهای والدینش، شکل می‌گیرد. به عبارتی خودبرتر بینی، نسبت به گروه‌های دیگر اجتماعی، یکی از عناصر هویتی وی شده و "من اجتماعی" این کودک، با همین باورها به بلوغ می‌رسد و فاصله "خود" با "دیگران" را بر مبنا و اساس چنین باوری، تعریف می‌کند.
اکنون اکثریت سفیدپوستان آمریکایی، درگیر چنین تفکری هستند. آنها به پشتوانه زمانی طولانی که به سیاهان به عنوان موجودی پایین‌تر از انسان می‌نگریستند، امروز هم راه پیشینیان خود را انتخاب کرده‌اند. اصولا نظام تفکر آمریکایی، چه در عرصه‌های داخلی و چه در روابط سیاسی و بین‌المللی، نظامی مبتنی بر سلطه است. چارچوب‌های این باور، بر بستری از بهره‌کشی از دیگران، استثمار و برتری‌جویی شکل گرفته و در فضای گفتمانی خود، انسان‌ها را به 2 دسته تقسیم می‌کنند: آمریکایی و غیرآمریکایی.
البته این تلقی‌ها تنها مربوط به مردمان سفیدپوست ساکن در ینگه دنیا نمی‌شود، بلکه هر ملیتی ممکن است همین رویدادها را تجربه کند. اینکه یک نفر به زعم خویش، از "ژن خوب" برخوردار است و همین امر، بهانه‌ای برای شانه خالی کردن وی از دخیل بودن در بی‌عدالتی و نابرابری می‌شود، مصداق بارز چنین باورهایی است.
این انسانها خود را برتر می‌بینند، چون تاریخ اینگونه می‌گوید. بنابراین توان مقاومت انسان‌های سطح پایین‌تر (البته به اعتقاد خودشان) برای احقاق حقوقشان را ندارند. حقوق شهروندی در ذهن آنها همان چیزی است که رفاه و امنیت گروه اجتماعی‌ای را تامین کند که متعلق به آن هستند. خارج از این گروه، هر انسانی، از هر نژادی، در مرتبه‌ای پست‌تر قرار می‌گیرد.
بازتاب نظام سلطه‌گری و استعمار، بین سیاستمداران آمریکایی، در ذهن و روح مردمان این کشور رسوب می‌کند و در افسر پلیسی که باید حافظ جان و مال هموطنانش باشد، متجلی می‌شود. آری، این رفتار وحشیانه که راه نفس کشیدن را نه تنها بر "جورج فلوید" بلکه بر سیاه‌پوستان ساکن آمریکا بسته، آتش زیر خاکستری بود که جرقه‌ای آن را شعله ور ساخت. چه کسی نخستین جرقه را زد؟ همان سیاستمدار سرمایه‌داری که می‌خواست آمریکا را به جایگاه اصلی‌اش برگرداند! جایگاهی که زمان آن به سال‌های قبل از جنبش مدنی مارتین لوترکینگ برمی‌گردد. امروز آمریکا در حال پوست‌اندازی است؛ اما این دگردیسی، حاصل پیشرفت نیست، بلکه نوعی سلفی‌گری است. حتی جهت نگاه تندیس این معترض که در واشنگتن نصب شده و بر خلاف جایگاه بنای یادبود 3 رئیس جمهور سفید پوست این کشور است، بر این امر صحه می‌گذارد.
آزار و کشتار سیاهان، این گروه اجتماعی را چنان به تنگ‌آورده که صدای اعتراضشان، تقریبا در سراسر آمریکا به گوش می‌رسد. رویدادهای مربوط به اعتراض سیاهان، مدتی است در صدر فهرست اخبار این کشور قرار گرفته و به اخبار کرونایی تنه می‌زند. معترضان بازداشت می‌شوند، هدف گلوله قرار می‌گیرند، اما دست از مطالبه حق‌شان از آمریکایی که قصد دارد به جایگاه واقعی خود برسد، برنمی‌دارند.
خروجی "مهد آزادی" در آمریکای مدرن، همین است که می‌بینید. عقده‌های تبعیض‌نژادی مانند غده‌های سرطانی رشد کرده و همچنان نسل به نسل، میان سفیدپوستان این کشور، دست به دست می‌شود. آیا آمریکای امروز به "لوترکینگ" دیگری نیاز دارد؟
نام:
ایمیل:
* نظر: