گلزار محمدی، دبیر هجدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی تهران (مبارک) بر اثر بیماری سرطان دارفانی را وداع گفت و دیروز در سنندج به خاک سپرده شد.
گلزار محمدی، دبیر هجدهمین جشنواره بینالمللی
تئاتر عروسکی تهران (مبارک) بر اثر بیماری سرطان دارفانی را وداع گفت و
دیروز در سنندج به خاک سپرده شد. او متولد ۱۳۵۶ و دانشآموخته کارشناسی
ارشد تئاتر بود و کارگردانی چندین نمایش عروسکی از جمله «ملک جمشید و غول»،
«تیبا و تیبوتی» و «پهلوان پنبه» را در کارنامه فعالیت خود داشت. این
هنرمند، از سال ۹۶ تاکنون رئیس انجمن نمایشگران عروسکی خانه تئاتر بود و
بامداد دیروز بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت. دبیری جشنواره بینالمللی
نمایش عروسکی تهران یکی از یادگارهای مهم اوست که در خاطر و خاطرهها خواهد
ماند. اهالی تئاتر و عروسک چند خطی درباره او نوشتهاند.
بهروز غریبپور
کارگردان تئاتر
مینویسم
و میگریم: گلزار به معنای واقعی «گلزار» بود: هرگز نمیتوانست محبتش را،
مهربانیاش را از کسی دریغ بکند، لبخند مدامش حتی در اوج درد، صبوریش در
اوج رنج، درون و بیرون او را یگانه میکرد. همین صفات بود که او را به محور
اتفاقات خوب و محور صمیمیت در میان خانواده نمایشگران عروسکی مبدل کرده و
بهعنوان رئیس انجمن نمایشگران عروسکی و پس از آن بهعنوان دبیر جشنواره
بینالمللی عروسکی از محبوبیتی فراتر برخوردار کرد. گلزار دوره کوتاهی
دانشجوی من بود اما زمان طولانی همراهی ما بهزمانی برمیگردد که او نیاز
داشت که از مشاورههای صمیمانه در جامعه کوچک نمایشگران عروسکی برخوردار
بشود. در همین دوران صفای باطنی او بر من بیشتر آشکار شد: او در جایگاهی
قرار گرفته بود که میتوانست خلوص یا عدم خلوص کسانی که با صورتک مهربانی
رفتار میکنند اما از پشت همان نقاب و صورتک مهربانی میتوانند نامهربان
باشند و ریاکار باشند را تشخیص بدهد. گلزار از این خارها مینالید و به من
پناه میآورد تا درد دل بکند اما من که زخم خورده همان نادرستان بوده و
هستم او را به مقاومت و نهراسیدن دعوت میکردم. در آخرین روزها و هنگام
رونمایی از کتابم او را در حالی که دوستانش اندام ناتوانش را یاری کرده
بودند که قدم بر دارد و در مراسم شرکت بکند ملاقات کردم: از دیدن پژمردگی
این بانوی مهربان، این عزیز با صفا، یکه خوردم و با دریغ و درد پیشبینی
کردم که او تا شروع جشنواره در میان ما نخواهد بود. او را ناتوانتر از این
دیدم که برنامههای مدنظرش را اجرا کند و رؤیای یک جشنواره متفاوت را با
خود به خاک خواهد برد... و چنین هم شد. آرزو میکنم که عنوان دبیری جشنواره
را کسی به عهده نگیرد و هرکس که در مقام «دبیری جشنواره بینالمللی نمایش
عروسکی تهران/مبارک» قرار میگیرد از عنوان دیگری استفاده کند تا روح زیبا و
مهربان او که شاهد و ناظر ماست بداند که هنوز مهربانی هست. هنوز وفاداری
هست. هنوز «گلزار» در ذهن و قلب ما هست و با نام و یاد او جشنوارهای سرشار
از محبت و همدلی را به اجرا در میآوریم. باور دارم که این هدیه ما روان
آزرده او را شادمان خواهد کرد.می نویسم و میگریم: جوان بود و جوانمرگ و
ناکام رفت.
اردشیر صالحپور
دبیر اتحادیه بینالمللی نمایشگران عروسکی- ایران
خبر
کوتاه بود. گلزار محمدی به گلزار ابدی پیوست. دوست ندیم و قدیم
عروسکها.... او رفت و عروسکها را تنها گذاشت. مهربان و صمیمی بود، نجیب و
از دیار کردستان که هنوز صفا و صلابت و لهجه کردیاش را حفظ کرده بود.
تبار خانوادگیاش به سادات شریفه کرد باز میگشت و اهل کرامت و عشق در آن
دیار حماسه و عرفان. قرار بود 19 اسفند که همین امروز باشد جلسه شورای
سیاستگذاری و راهبردی جشنواره بینالمللی عروسکی را در تهران برگزار کنیم
با حضور و همراهی بهروز غریبپور، مرضیه برومند، حمیدرضا اردلان، هما
جدیکار و من، اما یکباره همه چیز به هم خورد. شنیدیم که او به کردستان رفت،
به شهر و دیارش، سنندج... مگر ممکن است گلزار سر قرارش نیاید، خودش این
جلسه را تنظیم کرده بود... و خودش سرقرار نیاید. این بیمعرفتی در مرام و
مسلک او نبود!
میترا کریمخانی، یار و همراهش زنگ زد و پیام گذاشت:
گلزار رفت کردستان، قرار 19 اسفند شورا کنسل است. با آمبولانس رفت، دکترها
جوابش کردند. او رفت... برای همیشه رفت... و حالا شما هستید و عروسکها... و
جشنواره بیدبیر.... اگر کسی سراغ او را گرفت، نشانههای خاص او، عشق و
معرفت است، او حالا دیگر فاقد عضلات خندیدن است و زمین بزرگوارانه به او
استراحتی ابدی داده است. و حالا ما ماندهایم و بار غم. در این ابر و
ابرینه زمستانی که ذخیره باندهای پانسمان تمام شده است و ماسک تنفسی هم
پیدا نمیشود. در ما بیگانگی وحشتناکی است که پوست به زحمت آن را میپوشاند
و کار ما شده است از دفترچه تلفن اسامی اشخاص مرده را خط زدن.
چنین
قراری نداشتیم و حالا قرار به بیقراری تبدیل شده است. کسی که میخواست در
دنیا باشد و شادیاش را با عروسکها تقسیم کند، مهرورزی کند و آسمان
عروسکها را آبی کند، ای کاش میماند تا مردادماه که وظیقه و تعهد دبیریاش
را در جشنواره عروسکی به پایان میرساند و عروسک ها را تنها نمیگذاشت.
این اواخر تمام جلسات مربوط به جشنواره را در خانه انجام میداد و گاهی ما
به دیدارش میرفتیم در خانه به همراه اعضای هیأت مدیره یونیمای ایران.
خانهاش درست شده بود عین خانه مادربزرگ. برای همه جا بود. میترا کریمخانی
و فهیمه میرزاحسینی تنهایش نمیگذاشتند. مثل مادربزرگها روی تخت مینشست و
کارها را دنبال میکرد. جشنواره باید به بهترین شکل برگزار بشود، حتی اگه
من نباشم. شهرام کرمی زودتر از همه ما به صرافت رفتنش افتاده بود و حکم
دبیری او را خیلی زود صادر کرد. و همین حکم او را تا مدتها زنده نگه داشته
بود. والا زودتر از اینها میرفت و ما همه از این حکم استقبال کردیم و در
روزنامهها یادداشت نوشتیم، دکتر قطبالدین صادقی، نادر برهانی، مجید قناد و
من... همه از دبیری او حمایت کردیم و یونیمای ایران همراهی و همکاری تام و
تمام...
به فراخوان جشنواره نگاه میکنم، متنی را که چند ماه پیش، پیش
از انتشار برایم فرستاده بود تا آن را اصلاح و ویرایش کنم. مقدمهای ساده و
صمیمی. خواندم و زنگ زدم که خوب است هر چه زودتر چاپ شود، خانواده
نمایشگران عروسکی منتظر هستند. و بالای آن شعری از سهراب سپهری را استفاده
کرده بود که درباره عروسک بود.
چقدر زیبا و به یاد ماندنی، گویی او
سرنوشت خود را پیشاپیش حدس زده بود که بزودی عروسکها را ترک خواهد کرد: یک
عروسک پشت باران بود / یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز...
و حالا او خودش فروتنانه پشت باران اشکها، پرواز کرده است و عروسکها را تنها گذاشته است.
این شعر فروغ را به یادش زمزمه میکنم:
مرگ از کوچه ما میگذرد/ داس به دست/ و گلی چون لبخند میبرد از بر ما...