آماده میشوم برای کاری که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. ساعت 8 صبح است، لباس و کفش های پاره ای را که از قبل آماده کرده بودم میپوشم و با کیسه های خالی به دست، از خانه بیرون میآیم اما هنوز درکی از شرایطی که در آن هستم ندارم تا این که کنار پیادهرو، اولین کیسه زباله را میبینم و به سرعت پاره اش می کنم و با دست تمام محتویاتش را به هم می ریزم.
نوید زنده روحیان - آماده میشوم برای کاری که هیچ
وقت تجربه اش نکرده بودم. ساعت 8 صبح است، لباس و کفش های پاره ای را که از
قبل آماده کرده بودم میپوشم و با کیسه های خالی به دست، از خانه بیرون
میآیم اما هنوز درکی از شرایطی که در آن هستم ندارم تا این که کنار
پیادهرو، اولین کیسه زباله را میبینم و به سرعت پاره اش می کنم و با دست
تمام محتویاتش را به هم می ریزم. دستم کاملا با شیرابه های زباله خیس می
شود و سر و صورتم هم با عرقی که می ریزم. چند قوطی نوشابه و جعبه پیتزا را
برمیدارم، داخل کیسه میاندازم و دوباره چشم می کشم دنبال کیسه های زباله.
هنوز درکم از شرایط عجیب و غریبی که قرار است یک روز کامل آن را تجربه کنم
کامل نشده که سر همان کوچه دو سطل زباله بزرگ شهرداری را می بینم. خیلی پر
نیست و مگس ها در آن حسابی جولان می دهند. چند کارتن و بطری نوشابه را
داخل سطل میبینم اما دستم به آن ها نمیرسد، جلوتر می روم و روی پایه سطل
می ایستم، دوباره سعی میکنم اما باز هم نمیشود، مجبورم سرم را کامل داخل
سطل فرو ببرم و خم شوم تا دستم به زباله ها برسد. در همین حال کاملا متوجه
می شوم کجا
ایستاده ام و حالا نامم از این سه مورد خارج نیست؛ کتفی ، زباله گرد یا زباله دزد!
از بولوار صیادشیرازی مسیر را شروع کردهام، این ساعت از صبح زباله هایی
که جلوی در خانههاست به نسبت زیاد است، جعبه پیتزا، بطری های پلاستیکی و
قوطی های فلزی نوشابه و قالپاق شکسته خودرو، دشت اول من هستند. از کوچه پس
کوچه ها می گذرم و وارد بولوار پیروزی میشوم، در این خیابان جعبه های
کوچک، قطعات فلزی و پلاستیکی لوازم یدکی و انواع و اقسام فیلتر خودرو، جلوی
تعمیرگاه ها ریخته شده است، درنگ نمی کنم و همه را در کیسه ام می اندازم.
جلوی در یک سوپرمارکت، سطل زباله بزرگ پلاستیکی اش را باز می کنم و کارتن
های داخلش را بر می دارم، صاحب مغازه نزدیک می شود و میگوید: مظنه کارتن
چند است؟ جواب می دهم: دقیق خبرندارم، کیلویی هزار تومان. می گوید: تا دلت
بخواهد کارتن دارم و دیگر جایی برای نگه داشتن آن ها ندارم، اگر خودت یا کس
دیگری هست که خریدارید با قیمت خوب می دهم که شما هم سود کنید. جوابی می
دهم و کیسه ای که حالا کمی پر شده را روی دوشم میاندازم و به راهم ادامه
می دهم.از چند کوچه که می گذرم، یک سطل بزرگ شهرداری را می بینم اما انگار
سطل های کوچکی که کنار پیادهروی خیابان هاست، پر و پیمان تر است. نزدیک
بولوار هنرستان جعبه های پلاستیکی میوه و سبزیجات بیشتر به چشمم می آید.
جلوی یکی از میوه فروشی ها چند کارتن بزرگ هست، خم میشوم تا بردارم اما
صاحب مغازه خیلی سریع جلویم ظاهر میشود و اجازه نمی دهد. میگوید: خودمان
این ها را میفروشیم اول بپرس اگر لازم نداشتیم بردار.جلوتر در حال جمع
کردن چند کارتن پاره از باغچه پیاده رو هستم که خانمی صدایم میکند، این
اولین برخورد با شهروندان در طول مسیر است، تا این جا یا خیلی معمولی از
کنارم رد شده بودند یا در حد یک نگاه سطحی و بعد رفته بودند دنبال کارشان؛
در آن وضعیت با بی حوصلگی و شاید هم به دلیل عصبانیت از کثیفی شیرابه های
روی دستم، خیلی سرد و بدون حرف زدن سرم را به سمتش برمیگردانم، از صندوق
عقب خودرو دو کیسه زباله بزرگ را برمی دارد و به دستم می دهد. با لبخند
رضایتی که بر لب دارد، میگوید : این ها به دردت می خورد؟ از بین زباله های
تر و خشکی که درون نایلون هاست، سه چهار پاکت سیگار، یک اسپری خوشبو کننده
، یک برس مو و یک جعبه پاره کفش به دردم می خورد! داخل کیسه می اندازم و
مشغول ادامه زباله گردی می شوم.
وانت بار های خریدار ضایعات
در مسیر یکی دیگر از کتفی ها هم هست ، جوانی حدود 18 ساله ، با یک شلوار
ورزشی و پیراهن قرمز چهارخانه که از کثیفی به سیاهی می زند. کیسه ای که
روی دوشش است، دوبرابر کیسه من حجم دارد. سر صحبت را با او باز می کنم.
-بارت را کجا می فروشی؟
معمولا به وانتی هایی که از ابتدای بولوار میگذرند، به همان ها می فروشم.
-شماره ای از آن ها نداری؟
شماره را ذخیره ندارم اما همین که در بولوار وکیل آباد باشم، وانت های عبوری بارم را میخرند.
-بار را چند می فروشی؟
اگر درهم باشد هزار تا هزار و 200 تومان، قبلا که پت های پلاستیکی را تا هشت هزار تومان هم می خریدند اما الان نه.
عرق می ریزم، زبانم به سقف دهانم چسبیده، حالم از بوی گندی که گرفته ام
به هم می خورد، هرچه به وزن کیسه اضافه میشود، قد من هم خمیده تر می شود و
فشار به کتف و شانهام بیشتر، لباسم کاملا بو گرفته، روی دست و لباسم
شیرابه های زباله کاملا دیده می شود؛ حس خیلی بدی است. دیگر فرقی بین من و
سطل زباله نیست، هردو یک بو را میدهیم. حالا ابایی از تا کمر فرورفتن در
سطل ها ندارم. فقط تمام فکرم جمع کردن ضایعات بیشتر است و غرق شدن در دنیای
سخت و عجیب زباله گردها.از کت و کول افتاده ام...ابتدای پل هاشمیه در
حاشیه بولوار وکیل آباد، یک ربع منتظر میمانم تا وانتی که آن جوان زباله
گرد می گفت بیاید و بار را بخرد اما خبری نیست.بی خیال وانت بارها، بارم را
سوار خودرو میکنم و به بولوار توس می روم، کیسه دیگری را برمیدارم، به
سختی می توانم چند زباله به درد بخور پیدا کنم. می گویند در توس 75 (سه راه
دانش) چند وقتی هست انبارهای ضایعاتی زیادی رشد کرده و به نوعی بورس
ضایعات مشهد شده است....در یکی از همین انبارها را میزنم...صدا می زنم،
یک نفر از اتاقک کوچکی که بالای آن از ضایعات و کبوتر پر است، بیرون
میآید. انبار، پر از ضایعات، زباله، پلاستیک و کارتن است. کف انبار همه
این زباله ها ریخته شده روی هم. مات این همه زباله شدم و درفکر عدد و رقم
های آن هستم. ناگهان یک نفر صدا زد: کیسه را بگذار روی باسکول. وزن یکی از
کیسه ها 10 کیلوست. می گوید بارت 10 کیلو بود، کیلویی 1500، این هم 13هزار
تومان، دفعه بعدی بقیه اش را بگیر.میگویم: همه اش کارتن و پلاستیک است.
پاسخ می دهد: در هم است، فقط اگر بطری نوشابه یا کارتن را جدا کنی، بیشتر
می دهم. ما از همه بهتر می خریم، میتوانی قیمت بگیری. حوصله دردسر ندارم،
پول را میگیرم و می آیم بیرون...از صبح که به عنوان زباله گرد وارد شهر
شدم تا الان که با سر و وضع ژولیده و بوی زننده در حال رفتن به خانه ام،
برایم بیشتر از یک روز گذشت، خیلی طولانی، خیلی سخت و خیلی عجیب و غریب
بود؛ کاری که تجربه کردنش برای درک وضعیت زباله گردها و شرایط آن ها لازم
بود، حالا بهتر می توانم در گزارش های آینده از معضلات و مشکلاتی که زباله
گردها برای شهر و بهداشت محیط زندگی شهروندان درست می کنند، بنویسم و
عملکرد مسئولان و متولیان در این زمینه را بررسی و نقد کنم.
مشروح این گزارش را درسایت روزنامه به نشانیwww. khorasannews.com بخوانید.